2022-12-25 08:02 AM
افطاری در رستوران بالاشهر
بعدازظهر یکی از روزهای گرم اردیبهشت۱۳۶۶ ،"مسعود دهنمکی" آمد تا باهم به ملاقات"محسن شیرازی"در بیمارستان سجاد در میدان فاطمی برویم.
محسن ازبچههای ورامین که باهم درگردان حمزه بودیم، درعملیات کربلای۸ به شدت مجروح شده بود و دستهایش توان حرکت نداشتند.
من، سیامک ومسعود، به بیمارستان رفتیم وساعتی را پهلوی محسن ماندیم که نزدیک افطار شد.
باز دوباره شیرینکاری مسعود گل کرد ؛اوکه ظاهرا تازه حقوق ماهانه اش را گرفته بود(حقوق ماهانۀ بسیج برای حضور درجبهه ۲۴۰۰ تومان بود)گیر داد افطاری برویم بیرون.
با وجود مخالفتهای دکتر و پرستارها ،هرطورکه بود، برای یکی دوساعت مرخصی محسن راگرفتیم و به پیشنهاد مسعود، سوار بر تاکسی بهطرف پارک ملت در شمالی ترین نقطه تهران رفتیم.
مسعود گیرداد که باید افطاری را دربهترین رستوران بخوریم. بالاجبار مقابل پارک ملت، وارد رستورانی شدیم که برای افطار بازکرده بود.
تیپ حزباللهی ما وقیافۀ لتوپار محسن درلباس بیمارستان که روی شانههاش آویزان بود وکیسۀ سُرُمی که در دست داشت، باعث شد همۀ نگاهها بهطرف ما برگردد.من ازخجالت آب شدم، ولی مسعود گفت:
-مگه چیه؟مملکت مال ماهم هست.مگه ما دل نداریم که اینجاها غذا بخوریم؟
گارسون که آمد، با تتهپته خواست بفهماند قیمت غذاهای اینجا بالاست! که مسعود، بیخیال دست گذاشت روی منو وبرای همهمان غذا انتخاب کرد. من سرم را انداخته بودم پایین وغذایم را میخوردم. محسن هم بدتر ازمن.
سیامک گفت: مسعود،چرا اون دخترها اینجوری نگاهمون میکنن؟ مگه تاحالا آدم حسابی ندیدن؟
چند میز آنسوتر،چند دختر جوان با ظاهری که ازنظر ما بسیارزشت و ناشایست میآمد! نشسته بودند که دست ازغذا کشیده و همۀ حواسشان به ما بود.
بانگاه تند سیامک، روسریشان راکمی جلو کشیدند، ولی چشم ازما برنمیداشتند.
ساعتی بعد مسعود که رفت دم میز حساب کند،خندهاش گرفت.جلوکه رفتم تاببینم چی شده، گفت:این آقا پول غذا رو نمیگیره!
باتعجب پرسیدم : چرا؟
که صاحب رستوران گفت:
-پول میز شما رو اون خانمها حساب کردند.
نگاهی به آنجا انداختم؛جایشان خالی بود و رفته بودند.
بعدازظهر یکی از روزهای گرم اردیبهشت۱۳۶۶ ،"مسعود دهنمکی" آمد تا باهم به ملاقات"محسن شیرازی"در بیمارستان سجاد در میدان فاطمی برویم.
محسن ازبچههای ورامین که باهم درگردان حمزه بودیم، درعملیات کربلای۸ به شدت مجروح شده بود و دستهایش توان حرکت نداشتند.
من، سیامک ومسعود، به بیمارستان رفتیم وساعتی را پهلوی محسن ماندیم که نزدیک افطار شد.
باز دوباره شیرینکاری مسعود گل کرد ؛اوکه ظاهرا تازه حقوق ماهانه اش را گرفته بود(حقوق ماهانۀ بسیج برای حضور درجبهه ۲۴۰۰ تومان بود)گیر داد افطاری برویم بیرون.
با وجود مخالفتهای دکتر و پرستارها ،هرطورکه بود، برای یکی دوساعت مرخصی محسن راگرفتیم و به پیشنهاد مسعود، سوار بر تاکسی بهطرف پارک ملت در شمالی ترین نقطه تهران رفتیم.
مسعود گیرداد که باید افطاری را دربهترین رستوران بخوریم. بالاجبار مقابل پارک ملت، وارد رستورانی شدیم که برای افطار بازکرده بود.
تیپ حزباللهی ما وقیافۀ لتوپار محسن درلباس بیمارستان که روی شانههاش آویزان بود وکیسۀ سُرُمی که در دست داشت، باعث شد همۀ نگاهها بهطرف ما برگردد.من ازخجالت آب شدم، ولی مسعود گفت:
-مگه چیه؟مملکت مال ماهم هست.مگه ما دل نداریم که اینجاها غذا بخوریم؟
گارسون که آمد، با تتهپته خواست بفهماند قیمت غذاهای اینجا بالاست! که مسعود، بیخیال دست گذاشت روی منو وبرای همهمان غذا انتخاب کرد. من سرم را انداخته بودم پایین وغذایم را میخوردم. محسن هم بدتر ازمن.
سیامک گفت: مسعود،چرا اون دخترها اینجوری نگاهمون میکنن؟ مگه تاحالا آدم حسابی ندیدن؟
چند میز آنسوتر،چند دختر جوان با ظاهری که ازنظر ما بسیارزشت و ناشایست میآمد! نشسته بودند که دست ازغذا کشیده و همۀ حواسشان به ما بود.
بانگاه تند سیامک، روسریشان راکمی جلو کشیدند، ولی چشم ازما برنمیداشتند.
ساعتی بعد مسعود که رفت دم میز حساب کند،خندهاش گرفت.جلوکه رفتم تاببینم چی شده، گفت:این آقا پول غذا رو نمیگیره!
باتعجب پرسیدم : چرا؟
که صاحب رستوران گفت:
-پول میز شما رو اون خانمها حساب کردند.
نگاهی به آنجا انداختم؛جایشان خالی بود و رفته بودند.