تالار گفتگو - قرآن و حدیث

نسخه‌ی کامل: داستانک
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11
داستان های کوتاه و آموزنده





معرفی سایت مفید :
گنج آشنا
زمخت نباشیم

ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود.
نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه. من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود. صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.

برای یک لحظه خشکم زد. ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند. قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟

گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.  مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهی تابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. 

حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهی تابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟ آخ چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست می گفت که: نون خوب خیلی مهمه.

من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی.

«زمخت نباشیم». 
زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها
قاضی،پشت یک میز بزرگ که روی آن را تلی از پرونده و کتاب،شلخته کرده بود؛ نشسته بود...
خود قاضی هم به غایت با میزش تناسب داشت: خیلی بزرگ و خیلی شلخته!
با بی رغبتی و تحقیر به هیکل لاغر و نحیف ما از گوشه چشم نگاهی کرد و پرونده قطور ما را پیش چشمش باز کرد و عینک کوچکی را بر چشم گذاشت و نگاهی به پرونده انداخت
هر چه میز و قاضی بزرگ بودند،عینک کوچک بود...!
بعد کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و،کاملا کلیشه ای و کسالت بار و تکراری شروع کرد به گفتن:
بچه! تو فکر کردی کی هستی؟فکر کردی مملکت صاحاب نداره؟میدونی چند تا شهید دادیم؟میدونی برای هر میز،توی این مملکت چند نفر خونش به خاک ریخته؟ این بود آرمان های ما؟ این بود فلان؟ آیا این بود بهمان؟ این میزها نتیجه خون شهداست
نکنه انتظار داری ما اجازه بدیم یه جقله ی منحرفی مثل تو به ریش همه چیز بخنده؟
عجب دنیای وارونه ای ! طبیعتا برخی جملاتی که او به من میگفت؛ می بایست من به او می گفتم...
در هر حال پشت میزش سنگر گرفته بود و حرف و تکه و فحش به من پرت می کرد...
خوب که خودش را خالی کرد،دوباره نگاهش را پایین انداخت و ادامه داد:
به اتهام نشر اکاذیب رایانه ای و توهین به مقامات و تشویش اذهان عمومی باید از خودت دفاع کنی.
این برگه را بردار و دفاعیاتت را مکتوب کن.
گفتم:این اتهام خیلی کلیه حاج آقا! اگر امکان داره مصادیقش رو بفرمایید تا بدونم توی چه فضایی باید از خودم دفاع کنم؟!
گفت: نیازی نیست.ما کلی گفتیم،تو هم کلی از خودت دفاع کن.
اصرار کردم که حق دارم مصداق اتهامات را ببینم.
بین این همه برگه که لای پروتده ی ماست،حد اقل یکیشو بکشید بیرون ببینیم چی به چیه...
آخر پذیرفت و پرونده قطور ما را ، بست و مثل فال حافظ، شانسی باز کرد و دست گذاشت روی یک مورد که ظاهرا این که چنین چیزی پیدا کرده، خیلی خوشحالش کرده و این تفال برایش با خوش شانسی همراه بوده...
گفت : بفرما!این یکیش ! به روحانیت هم توهین کردی؟ این اراجیف چیه نوشتی؟این چه تیتریه؟ "*چه زمانی ساواکی از آخوند محترم تر میشود؟"
یواش یواش داشت آماده میشد که دوباره برود بالای منبر و دهان پر کند از وعظ و ملامت که پریدم وسط حرفش
گفتم : آقای قاضی اینو من ننوشتم...
گفت: پس کدوم "...ی" نوشته؟!
گفتم:امام خمینی...
بعد من به قاضی خیره شدم و قاضی به افق...
:::::::::::
*ساواکی پیش من محترم تر است از آخوند فاسد...!
امام خمینی/۲۰ مهر ۱۳۵۸
شایعه پراکنی

زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند.
حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.
فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی 4 تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است .
به زور فرستادنم به جبهه!

خبر نگار نظامی از محمد پرسید: «اسمت چیه؟»
- محمد صالحی
- از کدوم شهر ایران؟
- از شهربابک.
- پدرت چه کاره است؟
- پدرم به رحمت خدا رفته.
- پس چرا اومدی جبهه؟ به زور فرستادنت؟
- بله!
- یعنی چطور به زور فرستادنت؟
- یعنی می‌خواستم بیام جبهه؛ ولی فرمانده‌هامون نمی‌ذاشتن، من هم به زور اومدم!
خبرنگار عراقی وا رفت. هرچه بافته بود، پنبه شد. میکروفن را برد بالا و محکم کوبید بر سر محمد!

#آن بیست و سه نفر
#احمد یوسف زاده
وینستون چرچیل، نخست وزیر بریتانیا به حاضر جوابی مشهور بود.

او در جواب یکی از نمایندگان زن در مجلس عوام که گفته بود "شما مست هستید" گفته بود :

شما هم خیلی زشت هستید. فردا مستی من از سرم می‌پرد، اما شما همین‌طور زشت می‌مانید.

در جایی دیگر نیز #نانسی_استور اولین نماینده زن در مجلس عوام بریتانیا بود. او زمانی به چرچیل گفت:

اگر شوهر من بودی، با زهر در چای مسمومت می‌کردم.
چرچیل هم در جواب او گفته بود:

اگر زن من بودی (برای راحت شدن از شر تو) من آن چای را سر می‌کشیدم.
ملا و شمع

در نزديكي ده ملا مكان مرتفعي بود كه شبها باد مي آمد و فوق العاده سرد مي شد. دوستان ملا گفتند: «ملا اگر بتواني يك شب تا صبح بدون آنكه از آتشي استفاده كني در آن تپه بماني، ما يك سور به تو مي دهيم و گرنه تو بايد يك مهماني مفصل به همه ما بدهي.»

ملا قبول كرد. شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پيچيد و سرما را تحمل كرد و صبح كه آمد گفت: «من برنده شدم و بايد به من سور دهيد.»

گفتند: «ملا از هيچ آتشي استفاده نكردي؟»

ملا گفت: «نه، فقط در يكي از دهات اطراف يك پنجره روشن بود و معلوم بود شمعي در آنجا روشن است.»

دوستان گفتند: «همان آتش تو را گرم كرده و بنابراين شرط را باختي و بايد مهماني بدهي.»

ملا قبول كرد و گفت: «فلان روز ناهار به منزل ما بياييد.»

دوستان يكي يكي آمدند، اما نشاني از ناهار نبود. گفتند: «ملا، انگار نهاري در كار نيست.»

ملا گفت: «چرا ولي هنوز آماده نشده.»

دو سه ساعت ديگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: «آب هنوز جوش نيامده كه برنج را درونش بريزم.»

دوستان به آشپزخانه رفتند ببيننند چگونه آب به جوش نمي آيد. ديدند ملا يك ديگ بزرگ به طاق آويزان كرده دو متر پايين تر يك شمع كوچك زير ديگ نهاده.

گفتند: «ملا اين شمع كوچك نمي تواند از فاصله دو متري ديگ به اين بزرگي را گرم كند.»

ملا گقت: «چطور از فاصله چند كيلومتري مي توانست مرا روي تپه گرم كند؟ شما بنشينيد تا آب جوش بيايد و غذا آماده شود.»


?پی نوشت: با همان متري كه ديگران را اندازه گيري ميكنيد اندازه گيري مي شويد.
الکساندر پروخورنکو


مارس ۲۰۱۶ نبردی سخت با داعش برای بازپس گیری شهر باستانی "پالمیرا" در سوریه در جریان است. "الکساندر" که مامور گرا دادن به هواپیماهای روسی بود به ناگاه خود را در میان انبوه تروریست های داعشی می بیند. الکساندر ۲۵ساله باید میان اسیر شدن یا کشته شدن یکی را انتخاب کند. "اکاترینا" همسر الکساندر در روزهای آینده فرزندشان را به دنیا می آورد. الکساندر تصمیمی سخت را باید بگیرد.

هواپیماهای روس الکساندر و داعشیان اطراف او را بمباران می کنند و همگی کشته می شوند.

الکساندر تصمیم گرفته بود، اسیر نشود. او محل ایستادن خود را به عنوان نقطه تجمع تروریست ها به هواپیماهای روس گرا داده بود تا داعشیان را به جهنم بفرستد و خود جاودانه شود.

روس ها به کمک رسانه هایشان، الکساندر پروخورنکو را به عنوان قهرمانی جذاب به مردم دنیا  معرفی کردند. ولادیمیر پوتین، رئیس جمهوری روسیه، نیز عنوان «قهرمان فدراسیون روسیه» را پس از مرگش به او داد.

هفته پیش و یک سال پس از کشته شدن الکساندر، مقامات شهر "واژلی سوتو" در ایتالیا مجسمه یادبودی به طول 2 متر که برای بزرگداشت افسر روس ساخته بودند را رونمایی و در شهر خود نصب کردند.

رسانه و دیپلماسی فعال روس ها توانست یک قهرمان ملی را برای همه مردم دنیا به یک قهرمان بین المللی تبدیل کند.
.
میلتون اریکسون

?میلتون اریکسون وقتی دوازده ساله بود دچار فلج اطفال شد . ده ماه بعد شنید که پزشکی به مادرش گفت :

پسرتان شب را تاصبح دوام نمیاورد!

اریکسون صدای گریه مادرش را شنید ، فکر کرد که میداند شاید اگر شب را دوام بیاورم مادرم اینطور زجر نکشد
تصمیم گرفت تا سپیده دم صبح بعد نخوابد وقتی خورشید بالا آمد به طرف مادرش فریاد زد :
من هنوز زنده ام!
چنان شادی عظیمی درخانه در گرفت که تصمیم گرفت همیشه تمام تلاشش را بکند که یک شب دیگر درد و رنج خانواده اش را عقب بیندازد !

اریکسون در سال ۱۹۹۰ در هفتاد و پنج سالگی در گذشت و از خود چندین کتاب مهم درباره ظرفیت عظیم انسان برای غلبه بر محدودیت هایش بجا گذاشت ...
مار و سکه طلا

مرد فقیری با زن و پسرش زندگی سختی داشتند مرد به شغل خارکنی مشغول بود. در یکی از روزهای فقر؛ که غذایی نداشتند؛ زن خارکن یک کاسه شیر همراه شوهرش کرد. مرد در بیابان پس از کار به قصد خوردن شیر آمد، دید ماری دارد شیر را می خورد، دلش سوخت ایستاد و نگاه کرد. مار پس از خوردن به لانه خود رفت و یک سکه طلا به دهان برگشت و آن را در کاسه خالی شیر انداخت. مرد شکر خدا کرد. فردا مرد دوباره شیر آورد و باز ماجرای مار تکرار شد.

به این ترتیب مرد، هر روز برای مار شیر می آورد و یک سکه می گرفت، تا اینکه خانواده آنها ثروتمند شدند. روزی مرد که فردی با خدا بود راهی سفر حج شد و یه پسرش سفارش کرد که هر روز یک کاسه شیر برای مار ببرد.

پسر چند روز این کار را کرد و مار هم هر بار سکه ای در کاسه او گذاشت. تا اینکه یک روز پسرک با خود فکر کرد این چه کاری است؟ این دفعه مار را بکشد و تمام سکه ها را از لانه او بردارد. فردای آن روز وقتی مار می خواست به لانه برود پسر، با سنگی به مار حمله کرد. سنگ دُم مار را کند و مار نیز در دفاع از خود پسرک را هلاک کرد.

مرد از مکه برگشت ماجرا را فهمید کاسه شیری برداشت به آن محل رفت مار آمد شیر را خورد و سکه ای آورد در کاسه انداخت مرد از او عذر خواهی کرد مار در جواب گفت :
تا مرا دُم، تو را پسر یاد است
دوستی من و تو بر باد است
چه آورده ای؟

بايزيد_بسطامي را گفتند :
اگر در روز رستاخيز خداوند بگويد چه آورده ای چه خواهی گفت ؟
بايزيد گفت :
وقتي فقيری بر كريمی وارد ميشود
به او نميگويند چه آورده ای بلكه ميگويند چه ميخواهی؟
دو ابزار مهم

از چرچیل می پرسند؛
چرا تا آنسوی اقیانوس هند می روید
و دولت استعماری هند شرقی را
درست می کنید !
اما بیخ گوشتان، ایرلند شمالی را نمی توانید
تحت سلطه خود در آورید...؟!

چرچیل می گوید؛
ما دو ابزار مهم نیاز داریم
که در ایرلند نداریم !

می گویند آن دو چیست؟
چرچیل پاسخ می دهد؛

"اکثریت نادان" و "اقلیتی خائن"
ملا نصرالدین را گفتند: فلان کس فتوای جهاد داده نمی‌آیی؟

گفت: اگر خودش جهاد کرد، من هم می‌آیم! او میخواهد من بمیرم، تا زمینم را صاحب شود.
یهودی از نصرانی پرسید: موسی برتر است یا عیسی؟ گفت: عیسی مردگان را زنده می کرد، ولی موسی مردی را بدید و او را به ضربت مشتی بیفکند و آن مرد بمرد؛ عیسی در گهواره سخن می گفت، اما موسی در چهل سالگی می‌گفت: خدایا! گره از زبانم بگشای تا سخنم را دریابند.

عبید زاکانی
مردی پنج سکه به قاضی شهر داد
تا در محکمه ی روز بعد به نفع او
رأی صادر کند.
ولی در روز مقرر،
قاضی خلاف وعده کرد
و به نفع دیگری رأی داد.
مرد، برای یادآوری
در جلسه دادگاه به قاضی گفت:
« مگر من دیروز شما را
به پنج تن آل عبا قسم ندادم
که حق با من است؟!»
قاضی پاسخ داد :
چرا...
و لیکن پس از تو،
شخص دیگری مرا
به چهارده معصوم سوگند داد...
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11