2022-11-20 09:42 AM
سالها پیش، وقتی نوجوان بودم توی محلهمان یک کارگاه عروسکدوزی باز شد. کمی بعد، کارگاه فراخوان داد که به تعدادی خانم، برای پُر کردن عروسکهای پولیشی نیاز دارد: "کار در منزل"
خانمهای خانهدارِ محل ناز کردند که حیفِ وقت! حالا مگر چقدر میدهند؟ ما به این پولها نیاز نداریم و...
این شد که فقط دو سه نفر که شوهرمُرده بودند یا شوهرِ بیکار یا زندانی داشتند یا اصلا شوهری نداشتند و خودشان بیکار بودند، دعوت کارگاه را لبیک گفتند.
کار زیاد بود و خوب پول میدادند.
هر روز دو کیسهی بزرگ، عروسکِ لاجانِ توخالی میآمد به خانهی خانمهای داوطب و شبها عروسکهای تپل و پُرشده با یک دسته پول جابجا میشد. حالا آن چند نفر میتوانستند برای خانهای که در آن سیبزمینی و پیاز به زور بههم میرسید، گوشت و مرغ بخرند.
کمکم؛ بینیازها! دیدند پولش که خوب است، ما هم که بیکار... "بهتر از غیبت کردنه که! سرمون گرم میشه و ایمانمون حفظ"!
هجوم بردند طرف کارگاه. دست زیاد شد، رقابت شکل گرفت، کیسههای بزرگتر هواخواه پیدا کرد و جلوی کارگاه برای دو تا عروسک بیشتر گیسکشی شد. مدتی بعد، بازار از عروسک پولیشی اشباع شد و صاحب کارگاه خوشحال از اینکه در مدت کمی، سود خوبی کرده و لازم نیست بیشتر از این اجارهی مکان بدهد جمع کرد و رفت.
زنها برگشتند به رخوتِ هر روزه؛ به بار کردن آبگوشتِ پُرگوشت، به ور رفتن با یک کیلو سبزی خوردن، به نشستن دورِ هم و به بیگودی پیچیدن...
نه بودِ درآمدِ عروسکسازی پولدارشان کرده بود و نه نبودِ آن فقیر. آب از آبِ زندگیشان تکان نخورده بود؛ به جز آن دو سه نفرِ اول که چند هفتهای میوه خریده بودند، استانبولیِ گوشتدار گذاشته بودند سر سفره، راحت پول مداد و دفترِ بچهها را داده بودند و حتی بنا داشتند در آینده برای آن یکی کاپشن بخرند و برای این یکی کفش.
آنها پسرفت کردند؛ حالا بچههایشان میدانستند پولداری، چه طعمی دارد و نداری بیشتر تلخشان میکرد. حالا میدانستند میشود هفتهای یکبار هم خورش خورد و لباسِ نو چه کیفی دارد.
با طمعِ عدهای به بیشتر داشتن، عدهای از داشتنِ حداقلها وا مانده بودند. به همین راحتی!
خانمهای خانهدارِ محل ناز کردند که حیفِ وقت! حالا مگر چقدر میدهند؟ ما به این پولها نیاز نداریم و...
این شد که فقط دو سه نفر که شوهرمُرده بودند یا شوهرِ بیکار یا زندانی داشتند یا اصلا شوهری نداشتند و خودشان بیکار بودند، دعوت کارگاه را لبیک گفتند.
کار زیاد بود و خوب پول میدادند.
هر روز دو کیسهی بزرگ، عروسکِ لاجانِ توخالی میآمد به خانهی خانمهای داوطب و شبها عروسکهای تپل و پُرشده با یک دسته پول جابجا میشد. حالا آن چند نفر میتوانستند برای خانهای که در آن سیبزمینی و پیاز به زور بههم میرسید، گوشت و مرغ بخرند.
کمکم؛ بینیازها! دیدند پولش که خوب است، ما هم که بیکار... "بهتر از غیبت کردنه که! سرمون گرم میشه و ایمانمون حفظ"!
هجوم بردند طرف کارگاه. دست زیاد شد، رقابت شکل گرفت، کیسههای بزرگتر هواخواه پیدا کرد و جلوی کارگاه برای دو تا عروسک بیشتر گیسکشی شد. مدتی بعد، بازار از عروسک پولیشی اشباع شد و صاحب کارگاه خوشحال از اینکه در مدت کمی، سود خوبی کرده و لازم نیست بیشتر از این اجارهی مکان بدهد جمع کرد و رفت.
زنها برگشتند به رخوتِ هر روزه؛ به بار کردن آبگوشتِ پُرگوشت، به ور رفتن با یک کیلو سبزی خوردن، به نشستن دورِ هم و به بیگودی پیچیدن...
نه بودِ درآمدِ عروسکسازی پولدارشان کرده بود و نه نبودِ آن فقیر. آب از آبِ زندگیشان تکان نخورده بود؛ به جز آن دو سه نفرِ اول که چند هفتهای میوه خریده بودند، استانبولیِ گوشتدار گذاشته بودند سر سفره، راحت پول مداد و دفترِ بچهها را داده بودند و حتی بنا داشتند در آینده برای آن یکی کاپشن بخرند و برای این یکی کفش.
آنها پسرفت کردند؛ حالا بچههایشان میدانستند پولداری، چه طعمی دارد و نداری بیشتر تلخشان میکرد. حالا میدانستند میشود هفتهای یکبار هم خورش خورد و لباسِ نو چه کیفی دارد.
با طمعِ عدهای به بیشتر داشتن، عدهای از داشتنِ حداقلها وا مانده بودند. به همین راحتی!