2022-11-20 08:44 AM
نادر طالب زاده
امشب بالاخره حُکمِ «دادگاهِ جنایتکارانِ یوگسلاویِ سابق» در موردِ «قصّابِ بالکان» اعلام شُد.
ترجیح میدادم تا «رادوان کارادزیچ» به بدترین و دردناکترین روشِ مُمکن «زجرکُش» میشُد تا اینجوری سوسولی و مسخره محکوم به چهلسال حبس! نه! زندان برای امثالِ او اصلا مجازاتِ عادلانهای نیست موجوداتی بینهایت پست و رذل و کثیف و به همان تعبیرِ «قرآن» از جنسِ «أُوْلَـئِکَ کَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»
رییسجمهورِ سابقِ صرب گرچه برایِ خودش کُلّی "شاعرپیشه و روانپزشک و روشنفکر" بود و تحصیلکرده یِ دانشگاهِ مشهورِ کُلمبیا در منتهنِ نیویورک و شاید اگر جنگِ داخلی در «بوسنیوهرزگوین» رُخ نمیداد الان در صفحاتِ مجازیاش شونصدهزار فرندِ نادیده و دلخسته داشت که در پایِ نظراتِ «اولترافمینیستی»اش جان فدا میکردند.
و البته... تا قبل از دستورِ او برایِ تجاوزهایِ دسته جمعی و کُشتارِهمه یِ همه یِ هشتهزار زن و کودکِ تنها و غیرِ مُسلح در «سربرنیتسا» شهری مُسلماننشین که کلّیه مردانِ بالایِ چهارده سالش با اعتماد به آتشبسِ پیشنهادیِ شورایِ امنیت و قولِ کُلاهآبیهایِ سازمانِملل از آن بیرون رفته بودند تا تنها چندساعتِ بعد خبرِ «بزرگترین و فجیعترین نسلکشی تاریخِ مُعاصرِ اروپا» به گوششان برسد.
آنروزها مثلِ همین الان نیروهایِ داوطلبِ بسیجی و سپاهیِ اعزامی از ایران و خیلی بیتجربهتر و کمامکاناتتر از حالا جزء معدود یاریرسانان به مُسلمانان و کرواتها شُدند پیش از آنکه آمریکاییها یکجورهایی مُتّحدِ دولتِ ما شوند در جنگِ با «چتنیک»هایِ صرب که از اوّل تا آخرش مستظهر به حمایتِ بیدریغِ ارتشِ روسیه بودند.
حالا شُما یادتان نمیآید همین آقایِ «احمدِجنّتی» که الان خیلیها از ایشان دلخورند و از بابِ همین دلخوری به انبوهِ شوخیهایِ در مورد ایشان حسابی میخندند و دل خُنک میکُنند از جُمله نگارنده! (در انتخاباتِ اخیرِ مجلسِ شورایِ اسلامی، ردِ صلاحیّتم فرمودند خُب!) آنموقعها تا چه حدِ محبوبِ دلِ قحطیزده و محاصرهشده یِ بوسنیاییها بود به جهتِ سفری که به آنجا داشت و کمکهایِ گرچه ناچیز امّا دلگرمکُنندهای که از جانبِ مردمِ مظلومنوازِ ما برایشان بُرد.
و امّا بعد که اکنون شاید وقتِ افشاکردنِ «راز»ی باشد! که صاحبِ این قلم تا امشب در نهانیترین زاویه یِ دلِ خود پنهان کرده بود و نه جایی گفته و نه نوشته!
روزهایِ سختی بود روزهایی خیلی سخت سختتر از آنکه فکرش را بکُنید !
صربها قدم به قدم جلو میآمدند و با اطمینان از سُکوت و همراهیِ پنهانِ همسایگانِ اروپایی در هر قدم جنایتهایی میکردند که زبان از گفتن و قلم از نوشتنش شرم دارد . در سفر و به همراهِ آقایِ جنّتی چندنفر خبرنگارِ ایرانی هم آمده و بعد از رفتنِ او هم مانده بودند از جُمله خانُمِ ثقفی، محمدصدری، رضا بُرجی، شهید سیّدابراهیمِ اصغرزاده و یکی دیگر که اسمش را آخر میگویم!
در یکی از همان شبها و روزهایِ سخت که به گمانم همان وقتی بود که دُخترکِ زیبارویِ شانزدهساله یِ تازه فرار کرده از اردوگاهِ اُسرا که به قولِ پزشکانِ بدون مرز بیش از هزاربار به او تجاوز شده بود خودش را پیشِ چشمِ همه و جلویِ قرارگاهِ نیروهایِ موسوم به پاسدارِ صُلح آتش زد ! آری همان شب تصمیم گرفته شُد که یکی از خبرنگارانِ ایرانی دست از جان بشوید و به بهانه یِ مُصاحبه خودش را به «رادوان کارادزیچ» برساند و در فُرصتی مناسب و با انفجارِ بُمبی که داخلِ دوربینش بود او را به درک و هزارنفر انسانِ بیگناه و دستِ خالی را به آزادی و آرامش و خود را به شهادت برساند.
آب در دهانِ همه خُشک شُده بود! و هیچ کس دلش را نداشت و تنها یکی بود که پا پیش گذاشت و برایِ اینکه دیگران شرمنده یِ ترسشان نشوند دلیل آورد که تنها کسی در میانِ جمع است که چهرهای با پوستِ سپید و چشمانِ آبی و مویِ بور و شبیهِ غربیها دارد و انگلیسی را به لهجه و اصطلاحاتِ فاخرِ شرقِ آمریکا صحبت میکُند و تازه تحصیلکرده «کُلمبیا» و هم دانشگاهیِ «رادوان کارادزیچ» است.
آن طرحِ ماجراجویانه و مومنانه و بشردوستانه البته و شاید که چه بهتر هرگز اجرا نشد و همینکه خبرش به تهران رسید و گویا شخصِ آقایِ خامنهای اجازه نداد لغو و دیگر کسی از آن سُخنی نگفت تا امشب که یادِ همه یِ فداکاریهایِ بیدریغ و بیچشمداشتی که همه ما ایرانیان یکی کمتر و دیگری بیشتر برایِ همکیشانِ خود داشتهایم . اُفتادم و یادِ تنها داوطلبِ آن عملیاتِ محرمانه: «نادرِ طالبزاده»!
امشب بالاخره حُکمِ «دادگاهِ جنایتکارانِ یوگسلاویِ سابق» در موردِ «قصّابِ بالکان» اعلام شُد.
ترجیح میدادم تا «رادوان کارادزیچ» به بدترین و دردناکترین روشِ مُمکن «زجرکُش» میشُد تا اینجوری سوسولی و مسخره محکوم به چهلسال حبس! نه! زندان برای امثالِ او اصلا مجازاتِ عادلانهای نیست موجوداتی بینهایت پست و رذل و کثیف و به همان تعبیرِ «قرآن» از جنسِ «أُوْلَـئِکَ کَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»
رییسجمهورِ سابقِ صرب گرچه برایِ خودش کُلّی "شاعرپیشه و روانپزشک و روشنفکر" بود و تحصیلکرده یِ دانشگاهِ مشهورِ کُلمبیا در منتهنِ نیویورک و شاید اگر جنگِ داخلی در «بوسنیوهرزگوین» رُخ نمیداد الان در صفحاتِ مجازیاش شونصدهزار فرندِ نادیده و دلخسته داشت که در پایِ نظراتِ «اولترافمینیستی»اش جان فدا میکردند.
و البته... تا قبل از دستورِ او برایِ تجاوزهایِ دسته جمعی و کُشتارِهمه یِ همه یِ هشتهزار زن و کودکِ تنها و غیرِ مُسلح در «سربرنیتسا» شهری مُسلماننشین که کلّیه مردانِ بالایِ چهارده سالش با اعتماد به آتشبسِ پیشنهادیِ شورایِ امنیت و قولِ کُلاهآبیهایِ سازمانِملل از آن بیرون رفته بودند تا تنها چندساعتِ بعد خبرِ «بزرگترین و فجیعترین نسلکشی تاریخِ مُعاصرِ اروپا» به گوششان برسد.
آنروزها مثلِ همین الان نیروهایِ داوطلبِ بسیجی و سپاهیِ اعزامی از ایران و خیلی بیتجربهتر و کمامکاناتتر از حالا جزء معدود یاریرسانان به مُسلمانان و کرواتها شُدند پیش از آنکه آمریکاییها یکجورهایی مُتّحدِ دولتِ ما شوند در جنگِ با «چتنیک»هایِ صرب که از اوّل تا آخرش مستظهر به حمایتِ بیدریغِ ارتشِ روسیه بودند.
حالا شُما یادتان نمیآید همین آقایِ «احمدِجنّتی» که الان خیلیها از ایشان دلخورند و از بابِ همین دلخوری به انبوهِ شوخیهایِ در مورد ایشان حسابی میخندند و دل خُنک میکُنند از جُمله نگارنده! (در انتخاباتِ اخیرِ مجلسِ شورایِ اسلامی، ردِ صلاحیّتم فرمودند خُب!) آنموقعها تا چه حدِ محبوبِ دلِ قحطیزده و محاصرهشده یِ بوسنیاییها بود به جهتِ سفری که به آنجا داشت و کمکهایِ گرچه ناچیز امّا دلگرمکُنندهای که از جانبِ مردمِ مظلومنوازِ ما برایشان بُرد.
و امّا بعد که اکنون شاید وقتِ افشاکردنِ «راز»ی باشد! که صاحبِ این قلم تا امشب در نهانیترین زاویه یِ دلِ خود پنهان کرده بود و نه جایی گفته و نه نوشته!
روزهایِ سختی بود روزهایی خیلی سخت سختتر از آنکه فکرش را بکُنید !
صربها قدم به قدم جلو میآمدند و با اطمینان از سُکوت و همراهیِ پنهانِ همسایگانِ اروپایی در هر قدم جنایتهایی میکردند که زبان از گفتن و قلم از نوشتنش شرم دارد . در سفر و به همراهِ آقایِ جنّتی چندنفر خبرنگارِ ایرانی هم آمده و بعد از رفتنِ او هم مانده بودند از جُمله خانُمِ ثقفی، محمدصدری، رضا بُرجی، شهید سیّدابراهیمِ اصغرزاده و یکی دیگر که اسمش را آخر میگویم!
در یکی از همان شبها و روزهایِ سخت که به گمانم همان وقتی بود که دُخترکِ زیبارویِ شانزدهساله یِ تازه فرار کرده از اردوگاهِ اُسرا که به قولِ پزشکانِ بدون مرز بیش از هزاربار به او تجاوز شده بود خودش را پیشِ چشمِ همه و جلویِ قرارگاهِ نیروهایِ موسوم به پاسدارِ صُلح آتش زد ! آری همان شب تصمیم گرفته شُد که یکی از خبرنگارانِ ایرانی دست از جان بشوید و به بهانه یِ مُصاحبه خودش را به «رادوان کارادزیچ» برساند و در فُرصتی مناسب و با انفجارِ بُمبی که داخلِ دوربینش بود او را به درک و هزارنفر انسانِ بیگناه و دستِ خالی را به آزادی و آرامش و خود را به شهادت برساند.
آب در دهانِ همه خُشک شُده بود! و هیچ کس دلش را نداشت و تنها یکی بود که پا پیش گذاشت و برایِ اینکه دیگران شرمنده یِ ترسشان نشوند دلیل آورد که تنها کسی در میانِ جمع است که چهرهای با پوستِ سپید و چشمانِ آبی و مویِ بور و شبیهِ غربیها دارد و انگلیسی را به لهجه و اصطلاحاتِ فاخرِ شرقِ آمریکا صحبت میکُند و تازه تحصیلکرده «کُلمبیا» و هم دانشگاهیِ «رادوان کارادزیچ» است.
آن طرحِ ماجراجویانه و مومنانه و بشردوستانه البته و شاید که چه بهتر هرگز اجرا نشد و همینکه خبرش به تهران رسید و گویا شخصِ آقایِ خامنهای اجازه نداد لغو و دیگر کسی از آن سُخنی نگفت تا امشب که یادِ همه یِ فداکاریهایِ بیدریغ و بیچشمداشتی که همه ما ایرانیان یکی کمتر و دیگری بیشتر برایِ همکیشانِ خود داشتهایم . اُفتادم و یادِ تنها داوطلبِ آن عملیاتِ محرمانه: «نادرِ طالبزاده»!