2022-11-12 12:52 PM
کلاه و کچل
کچلی از حمّام بیرون آمد و دید که کلاهش را دزدیدهاند. داد و فریادی راه انداخت و کلاهش را از حمّامی خواست. حمّامی گفت:
« من کلاه تو را ندیدهام و تو چنین چیزی به من نسپردهای . شاید اصلاً کلاهی بر سر نداشتهای »
کچل گفت:
« انصاف بده ای مسلمان! آخر این سر من از آن سرهاست که بشود بدون کلاه بیرونش آورد ؟ »
کچلی از حمّام بیرون آمد و دید که کلاهش را دزدیدهاند. داد و فریادی راه انداخت و کلاهش را از حمّامی خواست. حمّامی گفت:
« من کلاه تو را ندیدهام و تو چنین چیزی به من نسپردهای . شاید اصلاً کلاهی بر سر نداشتهای »
کچل گفت:
« انصاف بده ای مسلمان! آخر این سر من از آن سرهاست که بشود بدون کلاه بیرونش آورد ؟ »