امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانک
شبی ملا نصرالدین و زنش نشسته بودند و باهم حرف می زدند . زن پرسید : تو می دانی که در آن دنیا چه خبره و بعد از مرگ چه بلایی سر ‌آدم می آد ؟
ملا گفت : من که نمرده ام تا بدانم ولی اینکه کاری نداره الان به آن دنیا می روم و صبح زود خبرش را برای تو می آورم

.زن ملا خوشحال شد و تشکر کرد . ملا از جا بلند شد و یک راست به طرف گورستان رفت و توی قبری خالی دراز کشید . آن قبر از آخرین قبرهای گورستان بود و کنار جاده قرار گرفته بود تا یک نفر از جاده ی کنار گورستان عبور می کرد ، ملا فکر می کرد که فرشته ها دارند به سراغش می‌آیند تا سوال و جواب کنند...
ساعت ها گذشت و خبری نشد کم کم ملا خوابش گرفت، صبح که شد کاروانی از‌ آن جا عبور می کرد . شترها هر کدام زنگی به گردن داشتند با شنیدن صدای زنگ ملا از خواب بیدار شد و گمان کرد که وارد دنیای دیگری شده سراسیمه از جا پرید و از قبر بیرون آمد .

ساربانی که افسار چند شتر در دستش بود با دیدن ملا از ترسش افسارها را رها کرد و پا به فرار گذاشت . کالاهایی که پشت شتران بود بر زمین ریخت . اوضاع شیر تو شیر شد . کاروان به هم ریخت .
بزرگ کاروان ساربان فراری با با خشم صدا زد و گفت : چرا بیخودی فریاد کشیدی و شترها را فراری دادی ؟
ساربان ماجرای قبر کنار جاده را تعریف کرد . کاروانیان ملا را به حضور کاروان سالار آوردند . کاروان سالار تا ملا را دید سیلی محکمی به گوشش زد و او را به باد فحش گرفت ، صاحبان کالا هم هر کدام با چوب و چماق به جان ملا افتادند و او را زخمی کردند .ملا فرار کرد و به خانه اش رسید .
زن بدون توجه به سر و صورت ملا تا در را گشود و گفت : ببینیم از اون دنیا برام خبر آوردی ؟
ملا گفت : خبری نبود . همین قدر فهمیدم که اگر قاطر کسی را رم ندهی با تو کاری ندارند
.( کنایه تا به کسی ظلم نکنی کاریت ندارند)
Like پاسخ
من! هشتمينِ آن هفت نفرم

سگ اصحاب كهف از غار بيرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردم در ميان بگذارد. می خواست بگويد كه چگونه سگی می تواند مردم ( انسان) شود!
اما او نمی دانست كه مردمان به سگان گوش نمی دهند، حتی اگر به زبان آدميان صحبت كنند.

سگ اصحاب كهف زبان به سخن باز كرد اما پيش از آنكه چيزی بگويد سنگش زدند و چوبش زدند، رنجور و زخمی اش كردند.
سگ اصحاب كهف گريست و گفت: من هشتمين آن هفت نفرم،
با من اين گونه نكنيد.
آيا كتاب خدا را نخوانده ايد؟ آيا نمی دانيد پروردگار از من چگونه به نيكی ياد می كند؟
هزار سال پيش ، خوی سگی ام را كشتم و و پليدی ام را شستم، امروز از غارم بيرون آمدم كه بگويم چگونه سگی مي تواند به آدمی بَدَل شود، اما ديدم كه چطور آدمی بَدَل به دام و دد شده است.
دست هایی از خشم و خشونت داريد، می دريد و می کُشيد. دندان تيز كرده ايد و جهان را پاره پاره می كنيد.
اين سگ كه آن همه از او نفرت داريد، نام من است اما خویِ شماست.
سگ اصحاب كهف گفت:
آمده بودم از تغيير برايتان بگويم؛ از تبديل، از ماجرای رشد و از فراتر رفتن اما می بينم كه شما از تبديل تنها فروتر رفتن را بلديد ، سقوط و مسخ را .
با چشم های اعتياد به جهان نگاه می كنيد و با پيش داوری، زندگی.
چرا اجازه نمی دهيد تا كسی پليدی اش را پاك كند و نجاستش را تطهير؟
چرا نياموخته ايد ؟ نياموخته ايد كه به ديگران گوش دهيد؟ شايد ديگری سگی باشد اما حقيقت را گاهی از زبان سگی نيز می توان شنيد!
سگ اصحاب كهف به غارش باز گشت و پيش خدا گريست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب ببرد.
خدا نوازشش كرد و سگ اصحاب كهف برای ابد به خواب رفت...
Like پاسخ
تقریبا دیگر همه شهروندان شوروی فهمیده بودند آن چیزی که خودش را ابر قدرت معرفی میکرد، فقط گروهی از عُمال و ژنرال هایی است که دروغ می گویند، بابت این دروغ ها به یکدیگر مدال می دهند و در عین حال، پایبندی یکدیگر به ارزش های کمونیسم را تحسین می کنند ولی گورباچف فهمیده بود که دیگر چیزی برای ادامه دروغ ها و انزوا از جهان باقی نمانده است.

گذشت و گذشت تا نفر اول شوروی با نفر اول آمریکا دیدار کردند.
دست دادن گورباچف با ریگان، در داخل شوروی زلزله ای بود که به مثابه زیر پاگذاشتن همه اصول کشور، تلقی می شد.
این دست دادن، پایانی به چند دهه حکومت وحشت بود اما مردی که دنیای بهتری را برای روسیه می خواست نمی دانست که دنیای بهتر و زندگی بهتر، به چیزی بیشتر از دست دادن با یک ابرقدرت نیاز دارد.

ریگان در همان جلسه اول به او گفت: چیزی که یک ملت نیاز دارد آزادی بیان و دموکراسی است، مثلا هر شهروند آمریکایی می تواند به دفتر من بیاید و به راحتی از ریگان انتقاد کند.

گورباچف هم درجواب گفت: برخلاف نظر شما، شوروی با دموکراسی و آزادی بیان بیگانه نیست، در شوروی هم مردم می توانند به دفتر من بیایند و به راحتی از ریگان انتقاد کنند!
Like پاسخ
خان إنّا أَنزلنا... توی دهاتی هم إنّا أَنزلنا؟!

اواخر دوره یِ قاجار، مردم به طبقات مختلفی از قبیل: خان، میرزا، بیگ، مُلا، سیّد و رعیت تقسیم می‌شدند. ممتازتر از همه، اعیان‌ها یا خان‌ها بودند که از هر حیث خود را از رعیت برکنار می‌گرفتند و در این امر چنان پافشاری داشتند که گاه حکایات مضحکی از آنها نقل و ضرب‌المثل شده است.
مثلا در ده خوسف، نزدیک بیرجند، یکی از خان‌ها عادت داشت که در نماز به‌جای سوره یِ توحید، «قُل هُو الله...»، سورهٔ قدر، یعنی «إنّا أنزلناه...» را بخواند.
روزی مردی از رعیت، غافل از این نکته، در نماز، سورهٔ إنّا أنزلنا... را تلاوت کرد. خان چنان عصبانی شد که او را به باد کتک گرفت و
گفت: «پدر سوخته! خان إنّا أنزلنا، تو هم إنّا أنزلنا؟!
تو همان قُل هو الله... آبا و اجدادیت را بخوان!»
Like پاسخ
دو سارق وارد یک ویلا شدند. و پس از جستجو ، گاوصندوق را پیدا کردند. بنابراین دزد بزرگ آن را با تجربه خود بدون نیاز به هیچ شکستگی باز کرد. پر از پول بود ...
دزد پول را بیرون آورد ، روی یکی از صندلی های دور میز نشست و به دزد کارآموز جوانتر گفت:
ورق را از جیب خود بیرون بیاور
سارق جوان حیرت زده گفت: بیا فرار کنیم. قبل از اینکه وجود ما را احساس کنند و اگر بخواهیم بازی کنیم در خانه بازی می کنیم.
سارق متخصص به شدت او را سرزنش کرد و گفت:
- من رهبر هستم..
همانطور که می گویم عمل کن ... و یخچال را باز کن و سه قوطی پپسی و سه لیوان بیاور!!!
مرد جوان با ترس ورق را بیرون آورد و آنها شروع به بازی و نوشیدن کردند ...
سارق متخصص گفت:
تلویزیون را روشن و صدای آن را تا انتها بالا ببر
مرد جوان تردید کرد و سارق متخصص او را شدیداً توبیخ کرد ، بنابراین سارق جوان در حالی که مات و مبهوت بود به حرف استادش عمل کرد و تصور کرد استادش دیوانه شده .. و از ترس می لرزید زیرا آنها را دستگیر کرده و در زندان خواهند انداخت. ..
صاحب قصر بیدار شد ، تپانچه ای در دست گرفت و گفت:
- چیکار میکنی دزدها؟ هیچ کس حرکت نکند ، وگرنه من شما را خواهم کشت ... دزد متخصص اهمیتی نمی داد ، اما به دوست جوانش گفت:
- بازی کن ، بازی کن..و به او توجه نکن.
صاحب قصر به پلیس زنگ زد.
پلیس آمد و صاحب قصر به آنها گفت: اینها دزد هستند و این پولی را که جلوی آنهاست از خانه من سرقت کردند !!!
سارق متخصص به پلیس گفت:
- این مرد دروغگو است .. او ما را دعوت کرد تا با او بازی کنیم .. در واقع بازی کردیم و او را بردیم .. وقتی تمام پول خود را از دست داد ، اسلحه خود را بیرون آورد و گفت: یا پول من را پس می دهی یا با پلیس تماس می گیرم و به آنها میگویم که شما دزد هستید !!!
افسر به سه قوطی پپسی و پولهای پراکنده روی میز نگاه کرد همچنین صدای بلند تلویزیون و به سارقانی در حال ورق بازی بودند نگاه کرد و به هیچ کس اهمیت نمی داند.
او به صاحب قصر گفت: شما در خانه خود قمار بازی می کردید. و وقتی شکست خوردی ، به ما زنگ زدی ! ..
اگر دوباره این موضوع را تکرار کنی ، من تو را به زندان خواهم انداخت !!!
سپس افسر به طرف در رفت تا بیرون برود.
سارق متخصص به او گفت:
- جناب سروان ...
اگر بیرون بروید و ما را اینجا بگذارید ، ممکن است ما را بکشد ...و این چنین شد که دو سارق با پول و تحت حفاظت پلیس از خانه خارج شدند !!!

بنابراین ، سارقان بزرگ نه تنها ثروت جهان را می ربایند...
بلکه تحت حمایت قانون این کار را انجام می‌دهند !!!!
Like پاسخ
در دبیرستانی در شیراز که آقای دکتر "مهدی حمیدی" دبیر ادبیات آن بود ثبت نام کرده بودم. اولین انشاء را با این مضمون دادند:
دیوان حافظ بهتر است یا مولوی ؟

برداشتم نوشتم: من یک بچه قشقایی از عشایر هستم. بهتر است از بنده بپرسید: میش چند ماهه می‌زاید؟ اسب بیشتر بار می‌برد یا خر؟ تا برای من کاملا روشن باشد. و تقریبا شرح مفصلی از حیوانات که جز لاینفک زندگی عشایر بود، ارائه دادم و قلمفرسایی کردم و در پایان نوشتم: من دیوان حافظ و مولوی را بیشتر در ویترین کتاب فروشی‌ها دیده‌ام. چگونه می‌توانم راجع به فرق و برتری این با آن انشا بنویسم؟
وقتی شروع به خواندن انشاء کردم، خنده بچه‌ها گوش فلک ر ا پر کرد؛ ولی آقای حمیدی، فکورانه به آن گوش کرد و به من نمره بیست داد و در کمال تعجب و ناباوری گفت: اتفاقا این جوان، نویسنده بزرگی خواهد شد.

در ایل ما گوسفندان را داغی روی صورت یا گوش‌شان می‌گذاشتند تا اگر گم شدند یا دزدیده شدند بتوان ردی از آنها گرفت. نشانی از آهن داغ که پشم و پوست و گوشت را می‌سوزاند و ضجه گوسفند بیچاره را به فلک می‌رساند و آن نشان تا همیشه خدا پیدا بود.
کاش همین داغ را روی دزدها می‌گذاشتند تا میان آدمها گم نمی‌شدند .
وگرنه گوسفند بیچاره هیچ گناهی نداشت.
ما از ترس آدم‌ها گوسفندان را داغ می‌کردیم.
Like پاسخ
حلقه‌ی انتقام/سرطان اشرافیت در دانشگاه

صدای بردن و آوردن چیزی از راهرو می‌آید. در را باز می کنم و می‌بینم رییس دانشکده‌امان است. استاد تمامی حدود ۷۰ ساله. در رشته‌اش در جهان جزو چهره‌های شناخته‌شده است. استاد راهنمای من هم هست. دارد جعبه‌های بزرگ کتابش را از داخل اتاق موقتش به اتاق اصلی‌اش می‌برد. دانشکده در تابستان تعمیرات داشته و اتاقش را موقتاً عوض کرده بود. حالا دارد دوباره جابجا می‌شود. جعبه‌های کتاب زیادند و سنگین. مرتب می‌رود و می‌آید. خجالت می‌کشم. بلند می شوم و می روم و پیشنهاد کمک می‌دهم. با لبخند نمی‌پذیرد. اصرار می‌کنم (با اینکه نمیدانم به لخاظ فرهنگی درست است یا نه؟). می‌پذیرد. یکی را من می‌آورم و یکی را او. جالب است که در همان لحظه، چهار دانشجوی پست‌دکتری و دو دانشجوی کارشناسی که زیر نظرش کار می کنند، در همان طبقه در دفترهایشان هستند و می‌بینند که دارد این همه جعبه‌های سنگین کتاب را جابجا می‌کند. اما نه او چیزی می‌خواهد و نه آن‌ها پیشنهادی می‌دهند.
اتاق رییس دانشکده، همان دفتر کار معمولی است که هر استادی دارد. نه مسوول دفتری، نه اتاق جداگانه‌ای با میزی بزرگ و دری شیشه‌ای و بگیر و ببند. همان‌جا کارهایش را می کند و به دیدارش می‌آیند و می‌روند. کل دانشکده یک منشی دارد که همان منشی، هر وقت لازم باشد، به دفترش می‌آید و گزارشی می‌دهد و می‌رود. تمام!
آبدارچی در کار نیست. خدم و حشمی نیست. هر کس مسوول نظافت عمومی اتاق خودش است. یک آبدارخانه کوچک هم در طبقه پایین هست که هر کس چای یا قهوه می‌خواهد، می‌رود و می‌ریزد و می‌آید. عصرها هم یک خانمی می‌آید و فضاهای عمومی را تمیز می‌کند و سطل‌های زباله را خالی می‌کند و می‌رود. همین.

جلسه معارفه اعضای جدید هیأت علمی دانشگاه و دانشجویان پست دکتری جدید دانشگاه است. حدود صد نفر از تمام دانشکده‌ها آمده‌اند. رییس دانشگاه زوریخ هم آمده است. استاد تمام رشته جغرافی است. دانشگاهی که گردش مالی چند صد میلیون دلاری در سال دارد. نیمساعت به جمع گزارش می‌دهد. گویی که دارد برای اعضای هیأت امنای دانشگاه گزارش می دهد. دقیق و صمیمی. نه کت و شلواری پوشیده ونه جای خاصی برایش در نظر گرفته‌اند. حتی در ردیف اول سالن هم ننشسته. آمده و کنار بقیه، در ردیف سوم نشسته. با لپ تاپش. اگر کسی وارد شود، قطعاً نمی‌فهمد چه کسی رییس دانشگاه است در این جمع.

به دانشگاه‌های خودمان فکر می‌کنم: به اینکه غالباً باید حواست باشد «فرمودید» را «گفتید» ادا نکنی. به اینکه اسم استاد معظم باید همیشه در مقاله ای که سهمی هم نداشته بالای اسم دانشجو باشد. به اینکه تا استادی رییس دانشکده یا دانشگاه می‌شود، اتاقش را ترک می کند و به دفتر ریاستش می‌رود. با خدم و حشم. به این همه آبدارچی و نیروهای خدماتی که باید به اساتید معظم سرویس بدهند. به خاطراتم از تبختر اساتید. به خاطره‌های با خاک یکسان کردن عزت نفس دانشجو. به سوء استفاده‌های آکادمیک و حتی گاه جنسی. هر کس انگار منتظر است تا به مرحله بعد برود تا انتقام حقارت‌های تحمیل شده قبلی را از پایین‌تری بگیرد: سال بالایی از سال پایینی، ارشد از کارشناسی، دکتری از بقیه. استاد راهنما از دانشجو. استادهای قدیمی‌تر از استاد جوان و جدید. استاد از کارمند. کارمند از خدماتی. یک حلقه‌ی انتقام تا همیشه ناتمام...

همه هم اینطور نیستند. نه آنجا و نه اینجا. اینجا هم ظاهراً اساتید مغرور و سوء استفاده چی کم نیستند. آنجا هم وجودهای شریفی که منش و دانش را با هم تلفیق کرده‌اند، یافت می‌شوند. اما فرهنگ غالب در دانشگاه‌های ما، همان تصویری است که گفتم.
Like پاسخ
اسماعیل صدقی پاشا در سال ۱۹۴۶(مهرماه ۱۳۲۵ شمسی) از طرف دولت مصر مأمور شد که با انگلستان در مورد استقلال مصر مذاکره کند. انگلیسی‌ها مانند همیشه با زیرکی چانه می‌زدند و می‌خواستند که امتیازاتی در مصر داشته باشند. اسماعیل‌پاشا در برابر خواسته آنان این حکایت را نقل کرد:

« یکی از مورّخین مصر به نام بواسحاق می‌خواست خانه‌ای خریداری نماید. صاحبخانه رضایت داد که خانه خود را به مبلغی بفروشد، به این شرط که در سند بنویسند که میخ کوچکی که صاحبخانه به دیوار کوبیده متعلّق به اوست.
بواسحاق شرط را پذیرفت و خانه را خریداری کرد. روز بعد صاحب قبلی خانه برای بازدید میخ خود آمد و قدری آن را پاک کرد. روز دوّم نیز باز هم برای دیدن میخ خود آمد و به همین ترتیب در روزهای بعد هر روز چندین مرتبه برای بازدید میخ خود می‌آمد تا بالاخره طوری زندگی بر بواسحاق تنگ شد که خانه را به بهای اندک و مفت به او فروخت و رفت.»

اسماعیل‌پاشا پس از گفتن این حکایت گفت:
« اکنون ما مصری‌ها اگر کوچکترین حقّ و امتیازی در مصر به شما انگلیسی‌ها بدهیم، حکم آن میخ را خواهد داشت و شما نیز دیگر دست‌بردار نخواهید بود.»
Like پاسخ
من برای سیاست، ساخته نشده‌ام!


وقتی امام(ره) تصمیم به عزل بنی صدر داشتند، یکی از گزینه‌ها برای ریاست جمهوری ما بودیم. یعنی امام مطرح کردند که:
بنی صدر را عزل می‌کنیم و یکی از افرادی که باید کاندیدا شود شما باشید!
من شبانه خدمت امام خمینی رفتم و عرض کردم: اولاً من مصلحت نمی‌دانم شما بنی صدر را عزل کنید، فرمودند: چرا؟ گفتم:
«تنش» می‌شود، و اگر هم بناست که چنین اتفاقی بیفتد، بگذارید از مَجاری دیگری همچون مجلس و قوه قضاییه این اتفاق بیفتد و شما عزل نکنید. دوم آن که بنده طلبه هستم و کارهای فرهنگی انجام می‌دهم من برای سیاست، ساخته نشده‌ام!
از آن زمان تا آخر عمر هم بر رأی و قول خود ایستاد.
مرحوم محمدرضا حکیمی
Like پاسخ
عاقبت زن خلیفه اموی

روزی حاجب خیزران زن خلیفه مهدی عباسی به نزد وی آمد و گفت: زنی نیکو صورت بر در سراست که جامه ای کهنه بر تن دارد که از هر طرف که بخواهد تن خود را بپوشاند جانب دیگری برهنه گردد و تقاضای حضور دارد، خیزران بنا به توصیه اطرافیان اجازه ورود را به آن زن داد.
چون به حضور خیزران رسید از او پرسید کیستی؟
گفت: من مزنه زن مروان بن محمد آخرین خلیفه اموی هستم که در زمان او ابومسلم قیام نمود و خلافت را به خاندان بنی عباس منتقل کرد،
زینب دختر سلیمان بن علی یکی از زنان محترم بنی عباس در مجلس بود و تا نام مزنه را شنید این جریان در خاطرش خطور کرد که چون ابراهیم امام از فرزندان عباس علیه بنی امیه قیام نمود و مروان بر او دست یافت او را به دار زد و برای عبرت دیگران او را مدتی بر سر دار نگه داشت و جمعی از زنان بنی عباس نزد همین مزنه رفتند که نزد شوهر خود مروان شفاعت نما تا ابراهیم را زا دار فرود آورند و به سخن آنان توجهی نکرد و گفت زنان را در این گونه امور چکار است؟
لذا رو کرد به مزنه و گفت: خدا را سپاس می گویم که جاه و جلال و دولت و اقبال تو به زوال رفت و بدین روز گرفتار شدی هیچ به یاد داری در آن موقع که جمعی از زنان بنی عباس برای شفاعت نزد تو آمدند و تو به خواسته آنها توجهی ننمودی و الحمدلله که ثروت و عزت تو به ذلت مبدل گشت.
مزنه چون این سخنان را بشنید به زینب گفت:
ای دختر عم از مکافاتی که من دیدم بر کرده های بد خویش، در این مدت به نزدیک تو کدام خوش آمده است که اقتداء به من کنی تا تو را نیز این مرتبه حاصل گردد،
این گفت و با عجله برخاست و از نزد خیزران برفت
Like پاسخ
میرزا کوچک خان و گدای سمج

میرزا کوچک خان جنگلی که همراه با مشروطه خواهان در فتح تهران شرکت داشت، در دوران اقامت در تهران از کارهای ناهنجار برخی از مجاهدین افسرده شد. با آنکه در نهایت عسرت می زیست از پذیرش کمکهای مادی سردار محی امتناع می ورزید.
خودش نقل کرد که: روزی بسیار دلتنگ بودم و به سرنوشت مردم ایران می اندیشیدم و رفتار بعضی از کوته نظران را که مدعی نجات ملت اند تحت مطالعه قرار داده بودم که گدائی به من برخورد و تقاضای کمک نمود.
من که در این حال مفلس تر از او بودم و درب جیبم را تار عنکبوت گرفته بود و باصطلاح معروف بخیه به آب دوغ می زدم ، معذرت خواستم و کمک به وی را به وقت دیگر محول ساختم، اما گدای سمج متقاعد نمی شد و پا بپایم می آمد و گریبانم را رها نمی کرد.
در جیبم، حتی یک شاهی پول نداشتم و فنافی الله به نحوه گذراندن آینده ام می اندیشیدم. نه میل داشتم از کسی تقاضای اعانت کنم و نه آهی در بساطم بود که دل را خشنود نگه دارم و گدای پرو دم به دم غوغا می کرد و اصرار زیاده از حدش خشمم را علیه خود برانگیخت. هر جا می رفتم از من فاصله نمی گرفت و با جملات مکرر و بی انقطاع روح آزرده ام را سخت تر می آزرد. عاقبت به تنگ آمده کشیده ای به گوشش خواباندم.
گویی گدای سمج در انتظار همین کشیده بود زیرا فوراً به زمین نقش بست و نفسش بند آمد و جابجا مرد.
از مرگ گدا با همه پرروئیهایش متأثر شدم و چون عمل خود را مستحق مجازات می دانستم بیدرنگ به شهربانی حاضر و خود را معرفی کردم.
رئیس شهربانی یفرم خان ارمنی بود. از این که به پای خود به شهربانی آمده و خود را قاتل معرفی کرده ام متعجب شد و مدتهای مدید برای همین ارتکاب در زندان ماندم تا اینکه اوضاع تغییر کرد و با گذشت مدعیان خصوصی آزاد گردیدم.
Like پاسخ
دزدیدن جوانمردی
اسب سواری ، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.
مرد سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد.
و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.
مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : …
اسب را بردم ، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم!
مرد چلاق اسب را نگه داشت.
مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!
Like پاسخ
حجربن عدي و عمروبن حَمِق بيرون آمدند و به اظهار تنفر و لعنت بر شاميان پرداختند.
علي (ع) به ايشان پيام فرستاد؛ از آنچه درباره شما گزارش مي‌دهند دست بكشيد و نزد من آييد.
(چون آمدند) گفتند: اي اميرمومنان، آيا ما حق نداريم؟ پس از چه رو ما را از دشنامگويي به آنان بازداشتي؟
حضرت فرمودند: بر شما روا ندانستم كه نفرينگر و دشنامگو باشيد و فحش دهيد و اظهار نفرت كنيد. ولي اگر كردارهاي زشت آنان را توصيف مي‌كرديد و مي‌گفتيد:
رفتار آنان چنين و چنان و كردارشان چنين و چنان بوده، سخني درست تر گفته و عذري رساتر آورده بوديد و اگر به جاي نفرين بر آنها و اظهار بيزاري خود از آنان مي‌گفتيد:
بار خدايا خون ما و ايشان را مريز و ميان ما و آنان سازشي به سازگاري آنها برقرار فرما و آنان را از گمراهيشان به راه هدايت باز آر تا پاره‌اي از آنها كه حق را نمي‌شناسند بشناسندش و آن كه به گردنكشي و ستم پرداخته از پافشاري در آن دست كشد، اين مرا خوشتر و براي خود شما نيكوتر مي‌بود.... »
Like پاسخ
در آخرین سال‌های اقامتم در مسکو، یک نویسنده یِ شهرستانی تازه‌‌کاری، هر موقع به مسکو می‌آمد، سری هم به من می‌زد. او از این گلایه داشت که حکومت اجازه چاپ رمان‌ها و داستان‌هایش را نمی‌دهد.

او تصمیم گرفت به مقر کا‌گ‌ب‌ برود و به آن‌ها اولتیماتوم بدهد که یا دستور چاپ کتاب هایش را در شوروی بدهند یا وی بلافاصله کشور را ترک خواهد کرد.

نویسنده تازه‌کار به محض ورود به ساختمان کا‌گ‌ب، شخصی را می‌بیند که به سمتش می‌آید و به او می‌گوید: "به به! سلام! پس عاقبت تصمیم گرفتید به دیدنمان بیایید!"

نویسنده پرسید: "یعنی شما می‌دانید من کی‌ام؟!"
مامور کا‌گ‌ب‌ در حالی که دستانش را از دو طرف باز کرده بود گفت: "مگر کسی هم هست که شما را نشناسد؟ بفرمایید روی این صندلی بنشینید. چه چیزی باعث شد به اینجا بیایید؟ آیا می‌خواهید به ما بگویید که نظام شوروی را دوست ندارید؟"

نویسنده گفت: "بله دقیقا. من این نظام را دوست ندارم."
مامور کا‌گ‌ب‌: "می‌توانید به ما بگویید دقیقا چه چیز این نظام را دوست ندارید؟"

نویسنده گفت که به نظرش در اتحاد شوروی، هیچ نوع آزادی، به ویژه آزادی هنری، وجود ندارد. حقوق بشر نقض می‌شود و سطح استاندارد زندگی به صورت مستمر در حال سقوط است.
هرکدام از این حرف‌ها کفایت می‌کرد که هفت سال زندان، برایش ببرند.

مامور کا‌گ‌ب‌، پس از اینکه مودبانه به حرف های نویسنده گوش کرد، از او پرسید:" اما چرا این حرفها را دارید به ما می‌زنید؟"

نویسنده گفت : "می‌خواستم شما بدانید."
مامور کا‌گ‌ب‌: "ما می‌دانیم. همه این چیزها را می‌دانیم."

نویسنده: "اما اگر همه از این مشکلات خبر دارید، پس باید در جهت بر طرف کردنشان، کاری کرد."

مامور کا‌گ‌ب‌: "اشتباه شما دقیقا همینجاست. آن چیزهایی که به نظر شما مشکلات است، به نظر ما مشکلات نیست!"
Like پاسخ
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمروِ خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟

سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده!
Like پاسخ


پرش به انجمن: