امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانک
#61
زنی را به ظن خوارج نزد حجاج بن یوسف آوردند،
گفت: «قدری از قرآن بخوان.»
زن خواند: «اذا جاء نصرالله و الفتح و رایت الناس یخرجون من دین الله افواجا.»
حجاج گفت: «وای بر تو "یدخلون فی دین الله افواجا".»
زن گفت: «داخل می‌شدند، تو بیرون‌شان کردی!»
Like پاسخ
#62
ژاپن تسليم شده بود،
حاصل كار دو ميليون كشته و كشوري مخروبه و مردمی تحقیر شده بود.
با آنكه ژنرال مك آرتور در كشتي ميسوري امضاي تسليم را از ژاپني ها گرفته بود اما با گذشت يك ماه از استقرار در پايتخت اين كشور هنوز امپراتور هيروهيتو را ملاقات نكرده بود.
سرنوشت محاكمه وي و پايان دادن به سيستم امپراتوري يا بقاي امپراتوري را بر عهده ژنرال مك آرتور گذاشته بودند.

مك آرتور از مقامات ژاپني خواست كه مقدمات ديدار از امپراتور را فراهم كنند. پاسخ ژاپني ها منفي بود اما وقتي مك آرتور با عصبانيت و قاطع اعلام كرد كه:" اين دستور کشور برنده به امپراتور بازنده است و ديدار بايد در دفتر من صورت بگيرد"آنها هم كوتاه آمدند و مسوول تشريفات دربار را نزد مك آرتور فرستادند.
شروط دربار اينها بود:" امپراتور مقدس است او خدای ژاپن است و كسي از مقامات دون پايه حق حضور در جلسه را ندارد، هيچ عكسي از ديدار گرفته نشود، و ژنرال آمريكايي اجازه دست دادن و لمس او را به خود ندهد"...

امپراتور كه وارد اتاق شد، مك آرتور با او دست داد و سپس از شانه او گرفت و به سمت عكاس نگهش داشت تا عكسي از او گرفته شود، امپراتور مقدسي كه ميليونها نفر به خاطر او به كام مرگ رفته بودند حالا شبيه دانش آموزان مودب و حرف گوش كن شده بود...
مذاكره پشت درهاي بسته اتفاق افتاد. امپراتور در آن ديدار از جا برخاسته بود و در برابر مك آرتور تعظيم كرده و خواهش كرده بود به ملت او فرصت دوباره برخاستن بدهد و تنها او را مجازات كند.
مك آرتور دست اورا صميمانه گرفته بود و در نهايت كاري كرد كه نظام امپراتوري بدون محاكمه نماد ژاپن برقرار بماند تا ملت او با احساس اتحاد و الهام از نماد سنتي امپراتور، دوباره برخيزد، در عوض امپراتور بايد فرداي اون روز در نطقي به مردم ژاپن چند كلمه ساده را مي گفت:

من خدا نيستم، من هيروهيتو هستم و بابت اشتباهاتم متاسفم!
Like پاسخ
#63
انوشروان روزی به مظالم نشست.
مردی کوتاه بالا به پیشگاه او درآمد در حالی که فریاد می کشید که " من ستم دیده ام ".
خسرو گفت :" مرد کوتاه بالا را کسی بتو ستم نتواند کرد".
مرد در پاسخ گفت : " ای پادشاه، آنکه بر من ستم کرد از من هم کوتاه تر است " .
خسرو بخندید و داد او بداد .
Like پاسخ
#64
کلاه و کچل

کچلی از حمّام بیرون آمد و دید که کلاهش را دزدیده‌اند. داد و فریادی راه انداخت و کلاهش را از حمّامی خواست. حمّامی گفت:
« من کلاه تو را ندیده‌ام و تو چنین چیزی به من نسپرده‌ای . شاید اصلاً کلاهی بر سر نداشته‌ای »
کچل گفت:
« انصاف بده ‌ای مسلمان! آخر این سر من از آن سرهاست که بشود بدون کلاه بیرونش آورد ؟ »
Like پاسخ
#65
..اصولاً پدر بزرگوار من - خدا رحمتشان کند - جزو قدما بود و اصلاً برق و این‌ها را هم شاید جایز نمی‌دانست و به همین دلیل، ما برق در منزل نداشتیم. البته ظاهراً حرام نبود، ولی استفاده نمی‌کرد. ... در تبریز برق بود، ولی ما استفاده نمی‌کردیم.

... مرحوم پدر روماتیسم گرفت. دکترها گفتند که شب ها تشک یا یک وسیله یُ مخصوص برقی زیر پایتان بگذارید و بخوابید. آن‌وقت بود که از منزل همسایه‌مان مرحوم حاج عبدالمطلب ممقانی که تاجر بود و برق داشت، یک سیم کشیدند و آوردند منزل ما و بعد یک دوشاخه و پریزی. ایشان شب‌ها پایشان را می‌گذاشت روی تشکچه یِ برقی و پایش خوب شد.
... ایشان چون برای نماز شب مداوم بود و نصف‌شب‌ها همیشه بیدار بود، مادرم بلند می‌شد و سماور را روشن می‌کرد و زغال می‌انداخت که روشن بشود تا ایشان یک چایی یا آب‌جوشی بخورند... یکی از مریدان یک کتری برقی آورد که تازه به بازار آمده بود و مرحوم پدر وقتی بیدار می‌شد، کتری برقی را می‌زد به برق و آب جوش می‌آمد و احتیاجی به بیدار شدن مادر و بنده - که در آن اتاق می‌خوابیدم - نبود. بعد مشکلِ برق حل شد و دیدند که برق چیز مفیدی است و لزومی ندارد که حرام باشد.

من یادم است که در محفل علما و جلساتی که بود، بعضی‌ها به ایشان می‌گفتند: آقا! شما که استفاده از برق را مثلاً جایز نمی‌دانستید! حالا چطور شده؟ مرحوم پدر می‌گفت: آقا شما که نمی‌دانید این چه خوبی‌هایی دارد! ما یک سیم می‌زنیم آنجا، دو دقیقه دیگر داغ می‌شود و جوش می‌آید! این دیگر حلال است!
Like پاسخ
#66
"این به آن در"

بین اعراب صدر اسلام چهار نفر [ معاویه، عمر و عاص، زیاد بن ابیه و مغیرة بن شعبه] به زیرکی و خدعه مشهور بودند.

در دوران حکومت معاویه ، مغیره و عمر و عاص ناخواسته در مقابل یکدیگر قرار می گیرند و هر کدام با نیرنگ و حیله سعی می کنند، موقعیت خویش را حفظ کنند، که این رویارویی میان اعراب به صورت مَثَل درآمده است.

داستان اینگونه آغاز می شود که وقتی معاویه به خلافت رسید، تصمیم گرفت عبدالله پسر عمرو عاص را به حکومت کوفه منصوب کند مغیره که حاکم کوفه بود و ترس از دست دادن مقامش را داشت، نزد معاویه می رود و با ظاهری خیرخواهانه می گوید که :" ای پسرابوسفیان، پدر را به حکومت مصر می گماری و پسر را به حکومت کوفه؟ و خویشتن را میان دو فک شیر قرار می دهی؟ "
با شنیدن این حرف معاویه ترسید و اجازه داد مغیره همچنان حاکم کوفه باقی بماند.

پس از مدتی عمروعاص متوجه نیرنگ مغیره می شود و در صدد جبران بر می آید. او با تلاش بسیار به معاویه می فهماند، که مغیره پول بیت المال کوفه را حیف و میل می کند و بزودی خزانه کوفه خالی خواهد شد، در نتیجه باید کس دیگری مسوول خزانه شود و مغیره به عنوان حاکم تنها به اجرای احکام و تعالیم اسلام بپردازد، معاویه نیز نصیحت عمرو عاص را گوش می کند و مغیره را تنها مسوول نماز و جنگ کوفه قرار می دهد.

بعد از چندی مغیره و عمرو همدیگر را در مجلسی می بینند و مغیره روی ترش می کند وعمروعاص با نیشخند این جمله را می گوید: "هذه بتلک یعنی :"این به آن در! "
Like پاسخ
#67
معجزه لوتری

مردم که از ستم دستگاه کلیسا و کشیشی به جان آمده بودند ، روزی در حین موعظه، ملتمسانه از مارتین لوتر که وی را روحانی پاک سیرت و خدا ترسی می پنداشتند، خواستند دعا کند و از خدا بخواهد که با معجزه ای شر کلیسا را از سر آنان کم‌ کند.
لوتر که تا آن هنگام هنوز در جایگاه یک روحانی عالیرتبه کاتولیک(اسقف) بود، بی هیچ سخنی تند تند به خانه اش رفت. روزها در خانه ماند و بیرون‌ نیامد . سپس در ۳۱ اکتبر ۱۵۱۷، با چندین برگه اعلامیه برگشت. او اعتراض‌نامه ۹۵ ماده‌ای خطاب به "پاپ" اعظم نگاشته و خود آن ها را بر سر در "کلیسای ویتنبرگ" آویخت. این ۹۵ انتقاد، سخت ترین ، رساترین و موثرترین بیانیه در ۵۰۰ سال اخیر شمرده شده است.
مردم بیدرنگ به سوی کلیسای ویتنبرگ شتافته و آن برگه های اعتراضیه، خطاب به روحانیون و دستگاه جور کلیسا را خواندند.
در این هنگام "لوتر" روی به مردم کرد و گفت: حال بیایید با هم در صحن کلیسا نیایش کرده و از خدا خواهان معجزه شویم.
Like پاسخ
#68
بابا گفت: فقط یک گناه وجود دارد والسلام. آن هم دزدی ست. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است.
اگر مردی را بکشی، یک زندگی را می دزدی. حق زنش را از داشتن شوهر می دزدی، حق بچه هایش را از داشتن پدر می دزدی. وقتی دروغ می گویی، حق کسی را از دانستن حقیقت می دزدی. وقتی تقلب می کنی، حق را از انصاف می دزدی. می فهمی؟
Like پاسخ
#69
تصمیم‌گیری!

یکی از واحدهای ارتش سوئیس در یکی از مانورها ی کوهستانی گم شده بود و ناامیدانه در کوه‌های آلپ سرگردان بود. هوا سرد و ذخیره غذای گروه کم و محدود بود. ناگهان، یکی از اعضا نقشه منطقه را در کوله خود پیدا کرد.
آن‌ها نقشه را دنبال کردند و به اقامت‌گاه اولیه باز گشتند و  از مرگ نجات یافتند. وقتی نقشه را به فرمانده خود نشان داند، او متعجب شد و پرسید که چگونه با چنین نقشه‌ای راه را پیدا کرده اید؟ نقشه مربوط به کوه‌های آلپ نبود، بلکه مربوط به کوه‌های پیرنه بود. آن‌ها راه خود را با پیروی از یک نقشه غلط پیدا کرده بودند. اگر آن نقشه را نمی‌یافتند، ساعت‌ها و روزها به امید این‌که گروه‌های نجات آن‌ها را خواهند یافت، در جای خود می‌ماندند. اما آن‌ها با دیدن نقشه راه افتادند..
.
اغلب اوقات بهتر است حتی با نقشه غلط راه بیفتیم و به دنبال راه نجات بگردیم تا این‌که به امید رسیدن نیروی کمکی در جای خود متوقف شویم و از گرسنگی بمیریم. وقتی از همه‌چیز ناامید هستید، دست به کاری بزنید.
آن‌ها که در رودخانه قایق سواری کرده‌اند، می‌دانند بیشترین حالت پایداری قایق، نه در سکون، بلکه در هنگام حرکت کردن و پارو زدن ایجاد می‌شود. شاید این گفته بر خلاف تصور عمومی و غریزه‌امان باشد، اما در درستی آن تردیدی نیست.

چون‌که رخنه نیست در عالم پدید
خیره یوسف‌وار می‌باید دوید
مولانا
Like پاسخ
#70
یکم)
فاو بهار سال ۶۵ نصفه شب عراق شیمیایی زد بیسیم زدند به بچه ها بگوییم همه ماسک بزنند گشتیم ماسک نبود می دویدیم این طرف و آن طرف. بچه ها ماسک بیاورید! تقلاها بی فایده بود ماسک نبود!
ما ترسیده از جنگ نبودیم ما شهید ندیده نبودیم ما ترسو نبودیم پای کار بودیم فقط نامردی بلد نبودیم!


دوم)
در جبهه کمتر کسی گریه می کرد حتی در شهادت بهترین دوستان؛ ولی شیمیایی حکایتش فرق می کرد و من یک دل سیر گریه کردم.
حوله خیس کردیم، پتو آتش زدیم ،شانس آوردیم گلوله های شیمیایی با فاصله از ما زمین خورده بودند؛ بچه های ناز جوان که بدنشان تاول زده بود و چشم هایشان دیگر نمی دید!!


سوم)
تا صبح دل دل کردیم خدا کند دوباره نزند!
نمی دانستیم شیمیایی چه قدر بی رحم است آن شب دیدیم! خدایا ، جنگ بود ماسک نبود، نفس نبود
#کاش_یادمان_نرود ...
از همان شب از جنگ بدم آمد و می آید با همه خاطرات و درس هایش با همه معنویاتش کاش کلمه جنگ از ادبیات انسان ها محو می شد!!
Like پاسخ
#71
یک خاطره عجیب و منحصر به فرد هم از عملیات ازاد سازی خرمشهر عرض کنم. تازه سه ماهی می شد بعد از درمان دوران جراحت از بیمارستان مرخص شده بودم و می بایست دو سال دوران نقاهت را طی می کردم ولی طاقت نیاورده و برای عملیات بیت المقدس آمدم در مرحله اخر (چهارم ).
قرار شد یک نیروی توجیه به منطقه مرا با منطقه کاملا اشنا کند و او کسی نبود جز اسماعیل رحمانیان بچه ابادان که اکنون زنده است و در جهرم ساکن. من و اسماعیل از صبح شروع به رفتن به موقعیت های واحد تخریب یگان های مختلف کردیم و در گرگ و میش غروب قصد برگشتن کردیم و اسماعیل میانبر زد.
او بومی بود و من کاملا به او اعتماد داشتم . بعد از حدود نیم ساعت به جاده اسفالت رسیدیم و مقداری که جلوتر رفتیم، دیدم تابلو کیلومتر ۱۵ به خرمشهر نصب است. سکوت کردم و هنوز به اسماعیل اطمینان داشتم. کمی جلوتر تابلو کیلومتر ۱۰ خرمشهر هویدا شد. اطمینانم خش برداشت؛ گفتم: اسماعیل ما پشت عراقی ها هستیم و داریم به سمت خرمشهر می رویم. نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت : مو بچه ابادانوم و عین کف دست ...گفتم پس این تابلوها ...گفت احتمالا عراقی ها جابجا کرده اند. در این اثنی تابلو کیلومتر ۵ خرمشهر هویدا شد دیگر اسماعیل هم اطمینانش خدشه برداشته بود.
و کم کم شهر را می دیدیم و به ایست و بازرسی عراقی ها هم نزدیک. لذا به ارامی دور زدیم و شروع به برگشت مسیر کردیم اما چه مسیری و چه برگشتی. ما تا اینجا همه افراد و خودروهای عبوری را به چشم خواهر و برادری دیده بودیم ولی حالا دیگر همه دشمن غدار بودند و خونخوار

سعی کردیم عینا مسیر رفته را برگردیم تا از همان شکاف و فاصله بین خطی بتوانیم بسلامت بگذریم و مسیر نیم ساعت رفته را با چراغ خاموش (هوندا تریل ۲۵۰ )تقریبا دو ساعته امدیم ولی دیگر هیچ چیز قابل اطمینان نبود و اسارت بیخ گوشمان. بعد از دو ساعت حرکت مخالف در بیابان به سمت جاده حرکت کردیم.

و در فاصله ۱۰۰ متری جاده توقف کردیم و بعد از کلی ارزیابی دل به دریا زدم و روی جاده امدم و نهایتا با دیدن یک پیکان وانت دست بلند کردم و ایستاد ، حدود یک دقیقه مشغول ارزیابی چهره ها بود و دستم روی ماشه و دو سرنشین پیکان هاج و واج که چرا من چیزی نمی گویم،
آخر سر یکیشان گفت چیه لال مونی گرفتی حرف بزن خب. نفس راحتی کشیدم که ایندفعه درست امده ایم ادرس قرارگاه فتح را پرسیدم و با اسماعیل برگشتیم ...
Like پاسخ
#72
نادر طالب زاده

امشب بالاخره حُکمِ «دادگاهِ جنایتکارانِ یوگسلاویِ سابق» در موردِ «قصّابِ بالکان» اعلام شُد.
ترجیح می‌دادم تا «رادوان کارادزیچ» به بدترین و دردناک‌ترین روشِ مُمکن «زجرکُش» می‌شُد تا این‌جوری سوسولی و مسخره محکوم به چهل‌سال حبس! نه! زندان برای امثالِ او اصلا مجازاتِ عادلانه‌ای نیست موجوداتی بی‌نهایت پست و رذل و کثیف و به همان تعبیرِ «قرآن» از جنسِ «أُوْلَـئِکَ کَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»

رییس‌جمهورِ سابقِ صرب گرچه برایِ خودش کُلّی "شاعرپیشه و روان‌پزشک و روشنفکر" بود و تحصیلکرده یِ دانشگاهِ مشهورِ کُلمبیا در منتهنِ نیویورک و شاید اگر جنگِ داخلی در «بوسنی‌وهرزگوین» رُخ نمی‌داد الان در صفحاتِ مجازی‌اش شونصدهزار فرندِ نادیده و دل‌خسته داشت که در پایِ نظراتِ «اولترافمینیستی»‌اش جان فدا می‌کردند.

و البته... تا قبل از دستورِ او برایِ تجاوزهایِ دسته جمعی و کُشتارِهمه یِ همه یِ هشت‌هزار زن و کودکِ تنها و غیرِ مُسلح در «سربرنیتسا» شهری مُسلمان‌نشین که کلّیه مردانِ بالایِ چهارده سالش با اعتماد به آتش‌بسِ پیشنهادیِ شورایِ امنیت و قولِ کُلاه‌آبی‌هایِ سازمانِ‌ملل از آن بیرون رفته بودند تا تنها چندساعتِ بعد خبرِ «بزرگ‌ترین و فجیع‌ترین نسل‌کشی تاریخِ مُعاصرِ اروپا» به گوششان برسد.

آن‌روزها مثلِ همین الان نیروهایِ داوطلبِ بسیجی و سپاهیِ اعزامی از ایران و خیلی بی‌تجربه‌تر و کم‌امکانات‌تر از حالا جزء معدود یاری‌رسانان به مُسلمانان و کروات‌ها شُدند پیش از آنکه آمریکایی‌ها یک‌جورهایی مُتّحدِ دولتِ ما شوند در جنگِ با «چتنیک»هایِ صرب که از اوّل تا آخرش مستظهر به حمایتِ بی‌دریغِ ارتشِ روسیه بودند.


حالا شُما یادتان نمی‌آید همین آقایِ «احمدِجنّتی» که الان خیلی‌ها از ایشان دلخورند و از بابِ همین دلخوری به انبوهِ شوخی‌هایِ در مورد ایشان حسابی می‌خندند و دل خُنک می‌کُنند از جُمله نگارنده! (در انتخاباتِ اخیرِ مجلسِ شورایِ اسلامی، ردِ صلاحیّتم فرمودند خُب!) آن‌موقع‌ها تا چه حدِ محبوبِ دلِ قحطی‌زده و محاصره‌شده یِ بوسنیایی‌ها بود به جهتِ سفری که به آنجا داشت و کمک‌هایِ گرچه ناچیز امّا دل‌گرم‌کُننده‌ای که از جانبِ مردمِ مظلوم‌نوازِ ما برایشان بُرد.

و امّا بعد که اکنون شاید وقتِ افشاکردنِ «راز»ی باشد! که صاحبِ این قلم تا امشب در نهانی‌ترین زاویه یِ دلِ خود پنهان کرده بود و نه جایی گفته و نه نوشته!
روزهایِ سختی بود روزهایی خیلی سخت سخت‌تر از آنکه فکرش را بکُنید !

صرب‌ها قدم به قدم جلو می‌آمدند و با اطمینان از سُکوت و همراهیِ پنهانِ همسایگانِ اروپایی در هر قدم جنایت‌هایی می‌کردند که زبان از گفتن و قلم از نوشتنش شرم دارد . در سفر و به همراهِ آقایِ جنّتی چندنفر خبرنگارِ ایرانی هم آمده و بعد از رفتنِ او هم مانده بودند از جُمله خانُمِ ثقفی، محمدصدری، رضا بُرجی، شهید سیّدابراهیمِ اصغرزاده و یکی دیگر که اسمش را آخر می‌گویم!

در یکی از همان شب‌ها و روزهایِ سخت که به گمانم همان وقتی بود که دُخترکِ زیبارویِ شانزده‌ساله‌ یِ تازه فرار کرده از اردوگاهِ اُسرا که به قولِ پزشکانِ بدون مرز بیش از هزاربار به او تجاوز شده بود خودش را پیشِ چشمِ همه و جلویِ قرارگاهِ نیروهایِ موسوم به پاسدارِ صُلح آتش زد ! آری همان شب تصمیم گرفته شُد که یکی از خبرنگارانِ ایرانی دست از جان بشوید و به بهانه یِ مُصاحبه خودش را به «رادوان کارادزیچ» برساند و در فُرصتی مناسب و با انفجارِ بُمبی که داخلِ دوربینش بود او را به درک و هزارنفر انسانِ بی‌گناه و دستِ خالی را به آزادی و آرامش و خود را به شهادت برساند.

آب در دهانِ همه خُشک شُده بود! و هیچ کس دلش را نداشت و تنها یکی بود که پا پیش گذاشت و برایِ اینکه دیگران شرمنده یِ ترس‌شان نشوند دلیل آورد که تنها کسی در میانِ جمع است که چهره‌ای با پوستِ سپید و چشمانِ آبی و مویِ بور و شبیهِ غربی‌ها دارد و انگلیسی را به لهجه و اصطلاحاتِ فاخرِ شرقِ آمریکا صحبت می‌کُند و تازه تحصیلکرده «کُلمبیا» و هم دانشگاهیِ «رادوان کارادزیچ» است.

آن طرحِ ماجراجویانه و مومنانه و بشردوستانه البته و شاید که چه بهتر هرگز اجرا نشد و همینکه خبرش به تهران رسید و گویا شخصِ آقایِ خامنه‌ای اجازه نداد لغو و دیگر کسی از آن سُخنی نگفت تا امشب که یادِ همه یِ فداکاری‌هایِ بی‌دریغ و بی‌چشمداشتی که همه ما ایرانیان یکی کمتر و دیگری بیشتر برایِ هم‌کیشانِ خود داشته‌ایم . اُفتادم و یادِ تنها داوطلبِ آن عملیاتِ محرمانه: «نادرِ طالب‌زاده»!
Like پاسخ
#73
ﺩﺭ ﻣﻌﺒﺪﯼ ﮔﺮﺑﻪ ﺍیی ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺭﺍهبان ، ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺗﻤﺮﮐﺰ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺷﺪ ، ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻪ ﺑﺎﻍ ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺒﻨﺪﺩ ...

ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﻝ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺻﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺬﻫﺐ ﺷﺪ ، ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺑﻌﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭﮔﺬﺷﺖ ، ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ بعدها ﻣﺮﺩ ...

ﺭﺍﻫﺒﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﻌﺒﺪ ﮔﺮﺑﻪﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻌﺒﺪ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ، ﺗﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺒﻨﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﺻﻮﻝ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ!
ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺑﻌﺪ راهب ﺑﺰﺭﮒ ﺩﯾﮕﺮﯼ ، ﺭﺳﺎﻟﻪ ایی ﻧﻮﺷﺖ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺑﺴﺘﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ.
Like پاسخ
#74
سال ۱۹۳۷ در انگلستان مسابقه یِ فوتبال بین تیم‌های چلسی و چارلتون به علت مِه غلیظ در دقیقه ۶۰ متوقف شد. اما "سام‌ بارترام" دروازبان چارلتون ۱۵ دقیقه پس از توقف بازی همچنان درون دروازه بود!
او به علت شلوغی پشت دروازه اش سوت داور را نشنیده بود. او با دست هایی گشاده و حواسی جمع در دروازه می مانَد و با دقت به جلو نگاه می کند تا (به گمان‌خودش) در برابر شوت های حریف غافلگیر نشود.
وقتی پانزده دقیقه بعد پلیس ورزشگاه به او نزدیک شد و خبر لغو مسابقه را داد "سام بارترام" با اندوهی عمیق گفت: "چه غم انگیز است که دوستانم مرا فراموش کردند در حالی که من داشتم از دروازه آنها حراست می کردم."
Like پاسخ
#75
شازده حمام و سینما

سه ردیف جلو را پیت حلبی گذاشته بودند و یک تخته روی حلبی ها قرار داشت و عده ای از مردهای متشخص که برای آمدن به سینما کراوات می زدند ، روی آن می نشستند . بقیه صحن سینما سنگ و آجر فرش بود .
مردم خودشان فرش می آوردند و خانوادگی روی زمین می نشستند . بساط آبگوشت و گاهی پلو خورش و نان و پنیر و آبدوغ خیار برقرار بود. مردم در حین دیدن فیلم ، آبگوشت را هم می خوردند و صدای گوشت کوبیدن هم بلند می شد.
خانواده ها و بخصوص بچه ها سر و صدایشان از صدای فیلم بلندتر بود.

هر کس موضوع فیلم را تعریف می کرد و بلند بلند پیش بینی می کرد که چه می شود.گاه آن ها که چندین دفعه فیلم را دیده بودند ، بلند بلند موضوع را تا آخر برای دیگران تعریف می کردند . همین امر اعتراض عده ای را بر می انگیخت و گاه دعوای لفظی می شد. یزدی ها معمولا اهل کتک کاری نیستند . خود این بساط هم تفریحی بود.
یک شب چندین بچه شر ، یک مرتبه پیت های ردیف سوم را هل دادند و ردیف سومی ها افتادند روی دومی ها و دومی ها روی اولی ها و سر و صدای اعتراض عده ای از یک سو و صدای قهقهه ی عده ای از سوی دیگر بلند شد.گاه اتفاق می افتاد که شخص مهمی ، خودش یا خانواده اش ، بعد از این که ۲۰ دقیقه از فیلم گذشته بود به سینما می آمد. مسئول سینما با صدای بلند داد می زد : آی عباس آقا ، خانواده آقای رئیس شهربانی تشریف آوردند ، فیلم را از نو شروع کن .
فیلم از نو شروع می شد و بچه ها خوشحال می شدند که دوباره فیلم را می بینند و کف می زدند...


پانوشت :کتاب خاطرات شازدهٔ حمام گوشه‌ای از اوضاع اجتماعی شهر یزد مربوط به دههٔ ۴۰-۱۳۳۰ شمسی است.
Like پاسخ


پرش به انجمن: