امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانک
صدای آشنا شنید!

شما شرورترین انسان ها را در کشور ما، ساواکی ها می دانید. دیگر از این بدتر که نیست. درست است؟
سازمان اطلاعات و امنیت شهر شیراز، من را با یک دسته اعلامیه گرفته بودند. رئیس ساواک به من فشار می آورد که بگو از چه کسی گرفتی؟
من را آوردند در یک اتاقی در اداره ی اطلاعات. یک مبلمان جالب داشت و این شعر سعدی را هم آنجا گذاشته بودند:
"هزار مرتبه سعدی تو را نصیحت کرد / که حرف محفل ما را به مجلسی نبری"

این آقای رضوان که ظاهراً الآن در حیات است گفت که دستبند را بیاور. دست‌هایم را از پشت بستند و کیسه‌ای از شن را هم به آن آویختند و مرا روی یک‌پا نگه داشتند و شکمم را نیشگون گرفتند. بعد هم شروع کرد این ماهیچه های شکم را نیشگون گرفتن. من نه به عنوان اینکه او بترسد، بلکه یک دفعه از زبانم در رفت و گفتم: «خدایا تو می بینی».

به من گفت: «چی گفتی؟» گفتم: «خدایا؛ تو می بینی».
یک دفعه به همکارش گفت: سطل را پایین بگذار. سطل را از دستم گرفتند. بعد به من گفت: پایت را بینداز. بعد گفت: دست بند او را باز کن.
حالا ایستاده بودم آنجا. به آنها گفت: «بروید بیرون». آنها را بیرون کرد و درب را هم محکم زد.
حالا من ماندم و خودِ او.
یک دفعه این شلاقی که دستش بود را پرت کرد و خودش وِلُو شد روی آن مبل. بعد گفت: ای تُف به این نانی که ما می خوریم.

صدای آشنا شنید؛ صدای فطرت. دیگر نتواست کارش را بکند
و خدا می داند که در این دوره ی طولانی مبارزات، هر وقت ایشان شنید که برای من مشکلی ایجاد شده، کمک می کرد.

حائری شیرازی
Like پاسخ
شازده کوچولو گفت :
"شوخی چیه؟"
روباه گفت:
" همونی که آدما
حرف دلشونو باهاش می زنن !!

آنتوان دوسنت آگزوپری
Like پاسخ
نلسون ماندلا که بهترین ایام زندگی خود را در زندان گذرانده بود جمله جالبی در مورد زندان دارد ؛ می گوید:
نظام زندان هر حکومتی به فشرده‌ ترين و برهنه‌ ترين شکل، درون ‌مايه ‌ی آن حکومت را باز می ‌تاباند و ويژ‌گیهايش را. بدين معنا که هر حکومتی می ‌تواند با دستی باز و بی دست‌ انداز، نظم و مناسبات دلخواهش را در زندان برقرار سازد.

در زیر دو نمونه از برخورد با متهمین ذکر می کنم یکی مربوط به قبل از مشروطیت است و دیگری مربوط به بعد از مشروطیت. فوق العاده قابل تامل هستند:

نمونه اول ؛ مربوط است به ترور ناصرالدین شاه یعنی ۲۰ سال قبل از مشروطیت. قاتل مشخص بوده یعنی میرزا رضا کرمانی. اما در کنار او هرکسی را که سوظن داشتند می گرفتند می کشتند!
سید محمد طباطبایی خاطره تکاندهنده ای از آن حادثه ذکر می کند او می گوید:
«یک وقتی یک فراش آمد نزد من تا توبه کند، بعد از من سوال کرد که اگر من خون ناحق کرده باشم با این توبه خلاصی خواهم یافت؟
گفتم: خودت کشته ای؟
گفت: خیر سبب شده ام.
سوال کردم که این مطلب چطور شده است؟
گفت: روزی که شاه شهید را گلوله زدند قرار شد که هرکس متهم است گرفته شود من از صبح گشتم کسی را پیدا نکردم بعد یک نفر را دیدم محترم است گفتم لابد متعرض او که می شوم یک چیزی به من خواهد داد باری خواستم او را ببرم نمی آمد جمعیت جمع شد اجبارا او را بردم و به محض بردن، او را طناب (گردنش)انداختند»



نمونه دوم: بازهم مربوط به ترور است یعنی ترور صدراعظم اتابک امین السلطان در زمان پس از انقلاب مشروطه یعنی ۲۰ سال بعد از ترور ناصرالدین شاه. قاتل هم باز مشخص بود یعنی عباس آقا تبریزی که پس از ترور خودکشی کرده بود. اما فراشان بدنبال دستگیری کسانی بودند که با قاتل صدراعظم مرتبط بودند.
بزرگترین دغدغه مجلس اول مشروطه این بود که اولا، هیچکس بدون احضاریه از طرف وزارت عدلیه دستگیر نشود، ثانیا، دستگیر شدگان را بیش از ۲۴ ساعت نگه ندارند و در عرض ۲۴ ساعت استنطاق کرده و پس از تعیین تقصیر مجازات داده شود و یا اگر فرصت استنطاق نیست آنها را با وثیقه و ضامن آزاد کنند...
Like پاسخ
مامور پلیسی در ترکیه، که در سال ۲۰۱۹ برای فعالیت در عملیات مبارزه با مواد مخدر جایزه دریافت کرده بود، به همراه همسرش درحال حمل ۳۵ کیلو مواد مخدر و فروش آن دستگیر شد.
Like پاسخ
مسافر تاکسى آهسته روى شونه‌ى راننده زد. چون ميخواست ازش يه سوال بپرسه. راننده داد زد‌ و کنترل ماشين رو از دست داد و نزديک بود که بزنه به يه اتوبوس، از جدول کنار خيابون رفت بالا، نزدیک بود که چپ کنه، اما کنار يه مغازه توى پياده رو، متوقف شد.

براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد.

تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت: هى مرد! ديگه هيچ وقت، اين کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندى! مسافر عذرخواهى کرد و گفت: من نميدونستم که يه ضربه‌ى کوچولو، آنقدر تو رو ميترسونه.

راننده جواب داد: واقعاً تقصير تو نيست، امروز اولين روزيه که به عنوان يه راننده‌ى تاکسى، دارم کار ميكنم‌،

آخه من ۲۵ سال، راننده‌ ماشين نعش کش بودم …
Like پاسخ
آقای گرین نمی توانست چیزی را بشنود امّا مایل نبود کسی از این موضوع مطلع بشود.
یک روز عصر او تمام دوستانش را برای شام دعوت کرد، در حالی که آنها دور میز نشسته بودند یکی از دوستانش داستانی را تعریف کرد که همه را به خنده انداخت.
آقای گرین که بلندتر از بقیه می خندید گفت :
" داستان بسیار خوبی بود امّا من داستان بهتری می دانم ،دوست دارید بشنوید؟"

سپس شروع به تعریف داستانش کرد ، وقتی او داستانش را تمام کرد ، بقیه بلندتر از قبل شروع به خندیدن کردند. آقای گرین با خوشحالی لبخندی زد در حالی که فکر می کرد داستان خوبی را تعریف کرده است؛
اما نمی دانست که او همان داستانی را تعریف کرده که دوستش گفته بود.
Like پاسخ
معنی افق!

می‌گویند در زمان لئونید برژنف، کنفرانسی دربارۀ کمونیسم در مسکو برگزار شد. برژنف رفت پشت تریبون و سه ساعت و نیم با شوق فراوان دربارۀ آیندۀ اتّحاد شوروی صحبت کرد و در پایان سخنرانی گفت: رفقا، باید به اطّلاع‌تون برسونم که کمونیسم اکنون در «افق» بشریت دیده می‌شود!
همه بلند شدند و دست زدند.

یکی از حاضران در جلسه از بغل دستی‌اش پرسید: رفیق، راستی «افق» یعنی چی؟
بغل دستی گفت: من هم نمی‌دونم، رفیق!

طرف رسید خونه و بلافاصله دایرةالمعارف شوروی رو باز کرد، و دید زیر کلمۀ «افق» این معنی نوشته شده است:
«افق» خطّی خیالی است که بیننده وجود آن را جلوی چشم خود تصوّر می‌کند، ولی هرقدر که به سمت آن قدم برمی‌دارد، آن خط از وی دورتر می‌شود!
Like پاسخ
آری از پشت کوه آمده ام ...!

چه می‌دانستم اينور کوه بايد برای ثروت، حرام خورد... برای عشق، خيانت کرد... برای خوب ديده شدن، ديگری را بد نشان داد...
و برای به عرش رسيدن، بايد ديگری را به فرش کشاند...!

وقتی هم با تمام سادگی دليلش را می‌پرسم ، می‌گويند : " از پشت کوه آمده‌ای ...! "

ترجيح می‌دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه‌ام سالم بازگرداندن گوسفندان از دست گرگ‌ها باشد تا اينکه اينورِ کوه باشم و گرگ‌وار ، انسانیت را بدَرَم ...!

محمد_بهمن_بيگی
Like پاسخ
ویوی تراس کوچک یکی از اتاق هایمان است... کارگرانی که مشغول کارند.
چند هفته ی پیش که دمای هوا آمده بود زیر صفر، سه لایه پتو دور خودم پیچیده بودم و رفتم توی تراس، دیدمشان که داشتند کار می کردند با همان یک لا لباسشان.

برف آمده بود و تیرآهن ها را سفید کرده بود باز هم بودند... حالا هم که تمام آدم ها در فرار از کرونای لعنتی اند، مثل تمام روزهای قبل سر ساعت می آیند و سر ساعت می روند... انگار تلگرام ندارند و خبر هیچ شبکه ای را هم دنبال نمی کنند... دیروز چند نفر با کلاه های ایمنی و سه لایه ماسک و دستکش آمدند و از دورترین نقطه بهشان یک سری دستورات دادند و رفتند... و آنها دوباره مشغول کار شدند...
بنرهای پیش فروش و تبلیغات این مجتمع نیمه کاره را در کانال های شهر می بینم. با تیتر بزرگ نوشته اند:
( ما اینجا رویای شما را می سازیم ! )
ولی نگفته اند با تخریب رویای چند نفر ...
Like پاسخ
سالها پیش، وقتی نوجوان بودم توی محله‌مان یک کارگاه عروسک‌دوزی باز شد. کمی بعد، کارگاه فراخوان داد که به تعدادی خانم، برای پُر کردن عروسک‌های پولیشی نیاز دارد: "کار در منزل"

خانم‌های خانه‌دارِ محل ناز کردند که حیفِ وقت! حالا مگر چقدر می‌دهند؟ ما به این پول‌ها نیاز نداریم و...

این شد که فقط دو سه نفر که شوهرمُرده بودند یا شوهرِ بیکار یا زندانی داشتند یا اصلا شوهری نداشتند و خودشان بیکار بودند، دعوت کارگاه را لبیک گفتند.
کار زیاد بود و خوب پول می‌دادند.

هر روز دو کیسه‌ی بزرگ، عروسکِ لاجانِ توخالی می‌آمد به خانه‌ی خانم‌های داوطب و شب‌ها عروسک‌های تپل و پُرشده با یک دسته پول جابجا می‌شد. حالا آن چند نفر می‌توانستند برای خانه‌ای که در آن سیب‌زمینی و پیاز به زور به‌هم می‌رسید، گوشت و مرغ بخرند.

کم‌کم؛ بی‌نیازها! دیدند پولش که خوب است، ما هم که بیکار... "بهتر از غیبت کردنه که! سرمون گرم‌ می‌‌شه و ایمانمون حفظ"!

هجوم بردند طرف کارگاه. دست زیاد شد، رقابت شکل گرفت، کیسه‌های بزرگتر هواخواه پیدا کرد و جلوی کارگاه برای دو تا عروسک بیشتر گیس‌کشی شد. مدتی بعد، بازار از عروسک پولیشی اشباع شد و صاحب کارگاه خوشحال از اینکه در مدت کمی، سود خوبی کرده و لازم نیست بیشتر از این اجاره‌ی مکان بدهد جمع کرد و رفت.

زن‌ها برگشتند به رخوتِ هر روزه؛ به بار کردن آبگوشتِ پُرگوشت، به ور رفتن با یک کیلو سبزی خوردن، به نشستن دورِ هم و به بیگودی پیچیدن...

نه بودِ درآمدِ عروسک‌سازی پولدارشان کرده بود و نه نبودِ آن فقیر. آب از آبِ زندگی‌شان تکان نخورده بود؛ به جز آن دو سه نفرِ اول که چند هفته‌ای میوه خریده بودند، استانبولیِ گوشت‌دار گذاشته بودند سر سفره، راحت پول مداد و دفترِ بچه‌ها را داده بودند و حتی بنا داشتند در آینده برای آن یکی کاپشن بخرند و برای این یکی کفش.
آن‌ها پسرفت کردند؛ حالا بچه‌هایشان می‌دانستند پولداری، چه طعمی دارد و نداری بیشتر تلخشان می‌کرد. حالا می‌دانستند می‌شود هفته‌ای یکبار هم خورش خورد و لباسِ نو چه کیفی دارد.

با طمعِ عده‌ای به بیشتر داشتن، عده‌ای از داشتنِ حداقل‌ها وا مانده بودند. به همین راحتی!
Like پاسخ
آرپی جی!

بنی صدر در اهواز مستقر بود . وارد اتاقش شدیم چند پتو را روی هم چیده بودند و او روی آنها نشسته بود.پایش را روی پایش گذاشته بود چای می خورد. نگاه تنفر آمیزی به من انداخت و جواب سلامم را به سختی داد.سید من را به بنی صدر معرفی کرد. از همان ابتدا متوجه شدم از من خوشش نمی آید . رو کرد به من و گفت :«شیخ! شما بری ضرب یضرب بخونی بهتر نیست؟ شما رو چه به جنگ؟! »

انتظار هر حرفی جز این را داشتم.آرام به سید گفتم اگر چیزی بگم من رو تو همین زیرزمین می کُشن! سید گفت تا من اینجا هستم به شما کاری ندارند. سید به اقای بنی صدر گفت آقای اقبالیان عرض داشتند.بنی صدر در حالی که آنتنی در دست داشت که با آن جاهای مختلف را روی نقشه به فرماندهان نشان میداد گفت:«بگو شیخ!»

گفتم :«آقای بنی صدر وضعیت مهمات ما خیلی خرابه.برای نیروهای طلبه آرپی جی می خواستم.نگاهی به من انداخت و با تمسخر جواب داد:مگه آخوندا هم آر پی جی می زنن؟»

من که از دستش بسیار عصبانی بودم و خیالم راحت بود که کسی کاری به من ندارد جواب دادم : «بله که می زنن.خوب هم می زنن.بابای شما اگه خوب نمی زد شما الان اینجا نبودی! »

بنی صدر که انتظار چنین جوابی نداشت ابتدا نگاهی کرد و بعد خودش هم خنده اش گرفت.در همین حین یکی از محافظ ها پایش را روی انگشتهایم گذاشت و آن قدر فشار داد که یکی از ناخن هایم سیاه شد.خیلی دردم آمد و با فریاد به او گفتم :«پات رو بردار!»
Like پاسخ
وسوسه

مرد مَلّاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماه ها پیش شنیده بودند.
زمین ها را می خرید. خانه ها را ویران می کرد و ساختمان هایی مدرن بر آنها بنا می کرد.
پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه می کرد. روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود. نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمینخواری...

همه می دانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.

کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟
کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنّت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده می رود و به نقطه اول باز می گردد. هر آنچه پیموده به او واگذار می شود.

مرد مَلّاک گفت: مرا مسخره می کنی؟

کدخدا گفت: ما نسل هاست به این شیوه زمین می فروشیم.
مرد مَلّاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت. گاهی با خود فکر می کرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه می شد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود.
غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند. سایه ای از دور نمایان شد. مرد مَلّاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد. زمانی که به کدخدا رسید، نمی توانست بایستد، زانو زد. حتی نمی توانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد.
نگاهش هنوز به دوردست ها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.
کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند ...

تولستوی
Like پاسخ
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت به خصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت. این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود، به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند. کسی قادر به حل این مسئله نبود. که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می مرد. به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند. در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ... دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که «پوکی جانسون» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد.
دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات (Life support system) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد!
Like پاسخ
نفت فروش

گاها از یکی دو روز قبل در نوبت نفت سفید تنها نفت فروشی محله بودیم. کامیون که وارد کوچه می‌شد، شور عجیبی به همه دست می داد و گویا بخش اول نبرد را برده بودیم. اگر در گروه های نخست بودیم، پس از کارزاری سخت و با ۴۰ لیتر نفت به منزل بر می گشتیم. کسانی هم که رابطه ویژه داشتند مقدار بیشتری می گرفتند و کسی دل و جرات اعتراض به عمو شاهمراد (صاحب نفت فروشی) را نداشت.
درگیری های بین مردم در ساعات پخش نفت به اوج می رسید و در این بین ناحقی های زیادی به بانوان و افراد ضعیف می شد.
برای کسانی که دست خالی می ماندند، جدا از بی نفتی تا چند روزه نگاه تحقیر آمیز خانواده آن درد را دوچندان می کرد.
این اتفاقات را در حالی تجربه می کردم که در دوران بچگی در دهکده ما علیرغم اینکه نفت خیلی کمتر بود اما بین همه و بدون صحنه های زشت پخش می شد و اگر کسی غیبت داشت، سهمش را نگه می داشتند.


* هنگامی که بخاطر خودمان حقوق دیگران را زیر پا میگذاریم، نباید انتظار داشته باشیم که عمو نفت فروش دادگری کند.
Like پاسخ
از جلوی سینما رد می شدیم، آقا سیامک ایستاده بود جلوی سینما کلافه و بی حوصله سیگار می کشید. اکران دهه فجر بود. داخل گویا شلوغ کاری شده بود.

ما سیگارمون تموم شده بود، داریوش گفت بزارید برم ازش براتون سیگار بگیرم. رفت جلو با فارسیِ چلاق گفت سلام من از طرفدارای شما هستم، همه فیلم هاتون رو می بینم. اطلسی گفت خب؟ گفت هیچی یه نخ سیگار بدین ازتون یادگار نگه دارم.

آقای سیامک گفت: "پوخ یه بابا"، من یه عمره کارم فیلمه، بعد تو اومدی منو فیلم کنی؟ تو چه جور طرفداری هستی که نمی دونی من اهل ارومیه ام و تُرکم، داری زور می زنی فارسی حرف بزنی.

بعد هم بی اعصاب و با اخم پاکت سیگار رو گرفت سمتش گفت بردار، مثل آدم بیا بگو سیگار میخام.
Like پاسخ


پرش به انجمن: