امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانک
می‌خواهد نشنود. سراپا فریاد هم که شوی نمی‌شنود.

پسرک آنچنان غرق بازی با اسباب بازی جدیدش بود که صدای فریاد دوستانش را نمی‌شنید. چشمانش را بسته بود و می‌پنداشت فریاد آنها، ناشی از حسادتشان به وسیله ای است که در دستان اوست.

قطار شتابان در حال نزدیک شدن بود و پسرک خرامان در حال بازی کردن. سوت قطار را نمی‌شنید. فریاد دوستانش را نمی‌شنید. فقط آنچه را که می‌خواست می‌شنید. صدای خواب آور اسباب بازی اش و صدای آرامبخش پرندگان بالای سرش، گوشش را پر کرده بود و نمی‌خواست صدای دیگری را بشنود. گهگاه تشری به فریادزنندگان می‌زد که ساکت باشند. گاهی هم با لبخوانی، فریاد آنها را تعبیر به تشویق خودش می‌کرد و در کارش مصمم تر می‌شد.

اشک دوستانش از شدت فریاد در آمده بود ولی اثری نداشت. جغد پیری از سر شاخسار درختی گفت : «بر که می‌گریید؟ آرامش او، بازی روی ریل نابودیست! وانهیدش که در این گاه پسین خوش باشد.»
Like پاسخ
نقل کرده اند که عقابی به بچه ی گوسفندی حمله کرد و او را با چنگال صید کرد و ربود...
کلاغی که شوق تقلید [ از عقاب] داشت، این ماجرا را دید.
تصمیم گرفت که او نیز چنین کاری کند و تواناییو زور خود را روی گوسفندی آزمایش کند اما پنجه اش در پشم گوسفند طوری گیر افتاد که کلاغ بیچاره نمی توانست خودش را از آن خلاص کند .
چوپانی آمد و کلاغِ گرفتار را گرفت و به خانه اش برد تا به عنوان بازیچه ی به فرزندانش دهد.
وقتی فرزندان چوپان کلاغ را دیدند، از پدرشان پرسیدند که اسم این پرنده چیست؟
چوپان گفت : این پرنده ای است که یک ساعت پیش خود را عقاب تصور کرده بود، اما اکنون خوب فهمیده که کلاغ احمقی بیشتر نیست !
Like پاسخ
من آنجا خدا را دیدم

[مرحوم سیّد رضا دربندى فرمود که] یکى از دوستان نقل مى‌کرد:
خرّازى‌فروشى که نزدیک چهارراه حسن‌آباد، کنار خیابان بساط پهن مى‌کرد گفت: من خدا را دیدم. گفتم: چه طور خدا را دیدى؟ گفت: پاسبانى بود به نام على‌خان که همهٔ مردم را ناراحت مى‌کرد... روزى – در زمان کشف حجاب که حجاب براى زنان ممنوع بود – زنى که روسرى سرش بود، از اینجا مى‌گذشت. على‌خان به آن زن گفت: روسرى را بردار. آن زن گفت: من مخالف دستور دولت عمل نمى‌کنم؛ ولى مانعى دارم که نمى‌توانم روسرى‌ام را بردارم. پاسبان گفت: امکان ندارد، باید روسرى را بردارى. دوباره آن زن گفت: آقاى پاسبان، من متمرّد نیستم؛ ولى مانعى دارم که نمى‌توانم. کم‌کم مردم دور پاسبان جمع شدند و وى دست برد و یک مرتبه روسرى را از سر زن برداشت. سر آن زن طاس بود و مو نداشت. همهٔ مردم خندیدند. زن هم خجالت کشید و رفت. پس از چند لحظه با چشمان خودم دیدم که مغز سر على‌خان زیر ماشین است!
من آنجا خدا را دیدم. یعنى فهمیدم که: جهان را صاحبى باشد خدا نام.
Like پاسخ
«آیةالل‍ه وحید خراسانی نقل کردند: وقتی همسر مرحوم آیةالل‍ه خوئی در نجف از دنیا رفتند، برای تسلیت ایشان به منزل‌شان رفتم. دیدم خیلی پریشان و ناراحت هستند. بعد این جریان را نقل کردند:

روز اوّل ازدواج‌مان هیچ در بساط نداشتم. فکر می‌کردم حالا روز اوّل زندگی، ظهر چه‌کار کنیم؟ همسرم به من گفت: چرا فکر می‌کنید؟ گفتم: روز اوّل زندگی است، چیزی در بساط نداریم، ناهار نداریم. گفت: شما بروید درس، به این کارها کار نداشته باشید، وظیفهٔ شما درس خواندن است.

من رفتم درس مرحوم آقا ضیاء. ظهر آمدم دیدم آبگوشت درست کرده‌اند. گفتم: از کجا؟ گفتند: شما که رفتید، رفتم میان آشغال‌هایی که بیرون ریخته بودند گشتم، یک ظرف مسی شکسته‌ای پیدا کردم، بردم فروختم، گوشت خریدم، آبگوشت درست کردم. شما تا من هستم از جهت زندگی، فکر و دغدغه‌ای نداشته باشید».

(ما سمعتُ ممّن رأیتُ، ج۲، ص۹۵؛ ناقل: سیّد محمّدباقر بحرینی)
Like پاسخ
پسر یکی از مراجع تعریف می‌کرد، یک شب به خانه رفتم و از شب‌های قدر در ماه رمضان بود، یکی از رادیوهای خارج شعر مرحوم هایده درباره‌ی حضرت علی را پخش می‌کرد،
از پدرش می‌پرسد: «مگر حرام نیست؟»
این مرجع تقلید هم می‌گوید چرا باید حرام باشد و یک بیت از شعر را می‌خواند: «علی ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را»
Like پاسخ
روزي استادعلامه جعفری به هنگام بازگشت به منزلش متوجه مي شود كه دزدي از منزل ايشان فرشي برداشته ومي برد.او دزد را تعقيب كرده، در سراي بوعلي بازار تهران دزد را مي بيند كه مشغول فروختن قالي است
.لحظه اي در مقابل حجره درنگ كرده، سپس پيش رفته و با پيشنهاد منفعت به طرفين(صاحب حجره و دزد) قالي را مي خرد، ولي شرط مي كند كه فروشنده آن را تا منزل برايش حمل كند.
وقتي دزد به منزل استاد مي رسد، پي به اصل قضيه مي برد. دزد از استاد معذرت مي خواهد.استاد بدون آنكه به رويش بياورد، او را از اين عمل منع مي كند و مي گويد: . من فقط قالي را ازتو خريده ام.
Like پاسخ
درج مقاله علامه جعفری درروزنامه ونشناختن خودش

درسال1342ش كه مناظره معروف علامه با فيلسوف بزرگ غرب برتراندراسل در جريان بود، روزنامه اطلاعات تصميم گرفت مطلبي را در مورد اين مناظره مكتوب، با تصوير هر دوطرف به چاپ رساند.به همين منظور، طي تماسي از استاد درخواست مي كند كه عكس خويش را براي آن روزنامه، توسط يكي از اطرافيان بفرستد. روزبعد، استاد شخصا دو قطعه عكس برداشته، به سوي ساختمان روزنامه اطلاعات به راه مي افتد. در بدو ورود به روزنامه، با توجه به ظاهر بسيار ساده شان ونيز عناد و ذهنيت منفي كه عناصر وابسته به ساواك در روزنامه ها نسبت به روحانيت ايجاد كرده بودند، مورد بي توجهي و بي اعتنايي كاركنان روزنامه واقع مي شوند.
سرانجام پس از مدتي سرگرداني به اتاق رئيس راهنمايي مي شوند كه وي نيز پس از نزديك به سه ربع ساعت صحبت با فرد ديگر وبي توجهي عمدي با لحني سبك به ايشان مي گويد: بله، آقا چه مي خواهيد؟
آقا با سادگي خاصي پاسخ مي دهند:عكس هاي محمدتقي جعفري را آورده ام. وي ضمن استقبال از اينكه عكس هاي استاد جعفري را به دست آورده است، به آقا مي گويد: عكس را بدهيد و بفرماييد بيرون.
در همين حين كه استاد در حال بيرون رفتن بودند، چشم رئيس به عكس ها مي افتد وبا تعجب مي پرسد: شما خودتان آقاي جعفري هستيد؟ كه استاد پاسخ مثبت مي دهند وآن مرد نيز خجل از رفتار خويش، دستور مي دهد تا از ايشان پذيرايي شود.
Like پاسخ
عشق به مطالعه

علامه جعفری مي گفت: هنگام تحصيل در مدرسه صدر نجف اشرف، روزي نزديك ظهر در حجره آبگوشتي برسر چراغ بار گذاشتم وسپس مشغول مطالعه شدم.
پس از چندي، ناگهان متوجه شدم كه طلاب مدرسه در حال شكستن درب حجره هستند.با سرعت در را باز كردم وبا حالت اعتراض خطاب به آنان گفتم: من مشغول مطالعه هستم، چرا مزاحم من مي شويد؟
در همين حين به ناگاه متوجه شدم كه تمامي حجره را دود گرفته وطلاب به تصور اين كه حجره من آتش گرفته، براي كمك و نجات من آمده اند ومن از فرط توجه به مطالب مورد مطالعه، متوجه نشده ام.
Like پاسخ
در سال 1340يا 1341ش، يكي از بازاريان بسيار ثروتمند، عاشق رفتار استاد شده واز ايشان خواسته بود كه استاد در قبال مبلغ پنج هزار تومان به جاي او حج برود.اما علامه جعفری نپذيرفت و نرفت.او هم مبلغ پنج هزار تومان ديگر افزوده بود.با اين مبلغ، ايشان مي توانست به حج برود ويك سال هم آنجا متوطن شود، اما چون احتمال مي داد كه آن پول، مقداري محل شبهه باشد، اين تقاضا را رد كرده بود
با اين عمل، آن مرد صاحب عنوان كه تا آن روز، حامي استاد بود، با ايشان قطع رابطه كرد
.اما اين مسئله اجر معنوي ديگري براي استاد داشت.نپذيرفتن مال و منال دنيا باعث افتتاح معنوي براي ايشان شده بود. ايشان مي فرمود: والله تا چند روز، وقتي در خيابانها راه مي رفتم، صورت برزخي انسانها را مي ديدم تا كم كم خداوند لطف كرد وآن حالت از من رفع شد.
Like پاسخ
اشتباهی گرفتن یکی دیگررا بجای علامه وسرگردانی وی درسفررسمی سمنان

يك روز، نامه اي از علامه سمناني آوردند كه ايشان مردي بسيار بافضل بود.ايشان مرقوم فرموده بودند: من دلم مي خواهد شمارا ببينم ولي نمي توانم به تهران بيايم.اگر براي شما امكان پذير است، به سمنان بياييد.
ما هم با دو تا از دوستان، سوار قطار شديم و به سمنان رفتيم. وقتي به ايستگاه راه آهن سمنان رسيديم، ديديم جمعيت زيادي آمده است.جمعيت موج مي زد. پياده شديم كه به منزل آقاي علامه برويم. همان موقعي كه ما خواستيم پياده شويم يك آقاي روحاني ديگري از قطار پياده شد. ايشان شكل و هيكل جالبي داشت. مردم ريختند به طرف او وگفتند: براي سلامتي علامه محمد تقي جعفري صلوات بفرستيد.
به رفقا گفتم: خوب شد، رسيده بود بلايي ولي به خير گذشت. جمعيت ريختند و خيلي شلوغ شد. آنجا درشكه و وسايل نقليه بود. به هركه گفتيم مارا به خانه علامه ببريد، گفتند: نه خير، ما مهمان هاي آقاي علامه را مي خواهيم ببريم.هر كاري كرديم كسي سوارمان نكرد.آن موقع، كرايه ماشين يا درشكه فرض كنيد يك تومان بود. اين دوستم گفت: ده تومان مي دهم مارا به منزل آقاي علامه ببر. درشكه چي با يك اكراهي گفت: حالا سوار شويد. سوارشديم و راه افتاديم.

وقتي وارد خيابانها شديم ديديم خود مرحوم علامه هم پياده و عصا به دست آمده بود.ايشان آن موقع هشتاد سال داشت. به درشكه چي گفتم: علامه ايشان است؟ گفت: بله.گفتم:پس همين جا نگه دار. پياده شديم و سلام كرديم. گفت:پس مردم كجا هستند؟گفتم: كدام مردم؟ گفت: من فرستاده بودم به پيشوازشما.گفتم:الان مي آيند.او خيلي باهوش بود.گفت: اينها حتما عوضي گرفته اند. تقصير قيافه خودتان است.اين چه قيافه اي است؟ يك مقدار خودت و لباس هايت را جمع و جور كن.
به هر حال، آن آقا كه مردم او را عوضي گرفته بودند، يك مقدار مي ايستد.بعد مردم مي گويند: خوب آقا بفرماييد. مي گويد:كجا؟ مي گويند: مگر شما جعفري نيستيد؟ آقاي علامه منتظرند. مي گويد: كدام جعفري؟ كدام علامه؟ مردم مثل لشكر متفرق برمي گردند.
Like پاسخ
شستن لباس سادات

يكي از سادات مي گويد: يك بار كه به همراه استاد، درمشهد مقدس بوديم، علامه از ما خواستند لباس هايمان را به ايشان بدهيم تا براي شستشو به فردي كه مي شناختند، تحويل دهند. بعد از تحويل گرفتن لباس هاي شسته شده، از ايشان پرسيدم: آيا پول آن فرد را داده ايد؟ استاد جواب دادند: لازم نيست. آرزوي قلبي من خدمت به اولاد فاطمه(ع) است. استاد با آن عظمتش اقدام به شستن لباس هاي ما كرده بودند.
Like پاسخ
چنددقیق خنده شهیدمطهری ازخاطره علامه جعفری

اخیرا خاطره‌ای منتسب به علامه جعفری در فضای مجازی منتشر شده که جالب و خواندنی است.

به گزارش جهان نیوز، علامه جعفری می‌گفت تو یکی از زیارتام که مشهد رفته بودم به امام رضا گفتم یا امام رضا دلم میخواد تو این زیارت خودمو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو می‌بینی. نشونه‌شم این باشه که تا وارد صحنت شدم از اولین حرف اولین کسی که با من حرف می‌زنه من پیامتو بگیرم.

وارد صحن که شدم خانممو گم کردم. اینور بگرد، اونور بگرد، یه دفه دیدم داره میره. خودمو رسوندم بهش و از پشت سر صداش زدم که کجایی؟ روشو که برگردوند دیدم زن من نیست. بلافاصله بهم گفت: «خیلی خری!» حالا منم مات شده بودم که امام رضا عجب رک حرف میزنه.

زنه دید انگار دست‌بردار نیستم دارم نگاش می‌کنم گفتش «نه فقط خودت، پدر و مادر و جد و آبادتم خرند.»

علامه میگن این داستانو برای مطهری تعریف کردم تا ۲۰ دقیقه می‌خندید
Like پاسخ
مربوط است به نماینده دوره دوم مجلس مشروطه که پس از فتح تهران توسط مشروطه خواهان بوجود آمد.
حسام الدوله معزی در خاطراتش می نویسد:
جناب شیخ محمدتقی نماینده دویم ولایات ثلاث، سواد مختصری داشت و برای هر کاری استخاره می کرد. شنیدم بیمار است به عیادتش رفتم. معلوم شد دندانش پیله و ورم کرده.
به حکم استخاره با میخ طویله، اطراف دندان‌هایش را سوراخ کرده و خون آمده بود و صورتش آماس کرده بود. می نالید و اشک می ریخت.
گفتم برویم پزشک، زیرا خطرناک است. فورا تسبیح در دست گرفت استخاره برای اینکه کدام پزشک خوب است: دکتر مسعود خوب آمد...
رفتیم پیش دکتر مسعود. نسخه و دستوری نوشت.
به درشکه چی دادم تا آن را خریداری کند و شیخ محمدتقی را به منزل برساند. روز بعد به ديدنش رفتم وضعش بدتر شده و مانند کودکی سرش را زیر رختخواب کرده و پاهایش را به سرعت در هوا حرکت می داد و ناله می کرد.
گفت: دواها را نخوردم چون برای خوردن دواها، استخاره کردم بد آمد، لذا از خوردن داروها خوداری کردم.
متحیر شدم از سادگی شیخ.

[خاطرات حسام الدوله معزی، ص۱۶۰]

و آنوقت این آدم نماینده مجلس می گردد تا قوانین مترقی تصویب کرده و جامعه پیشرفت کند!
Like پاسخ
یک روز به آن گرامی ( شیخ علی صفایی) گفتم: من وقتی از بعضی افراد گستاخ در کوچه و خیابان، حرفی می شنوم، پاسخ می دهم. شما چطور؟
فرمود: من پاسخ نمی دهم؛ چون آدم ها انگیزه های گوناگون دارند؛ یا نمی دانند یا از نفرت هایی انباشته اند یا بدبین اند. من یا می گذرم «مرّوا کراما» یا با آنها حرف می زنم.

و تعریف کرد: روزی در خیابان هاشمی تهران می رفتم. جوان موتور سواری به همراه سواری بر ترک، اشاره ای کردند که فهمیدم می خواهند زیر عمامه ام بزنند. برای همین به پیاده رو رفتم. وقتی به کنارم رسیدند، از کارشان مأیوس شدند. توقف کوتاهی کردند و یکی از آن دو حرفی گفت که مفهوم آن تغوّط به عمامه ام بود!

دستی به عمامه ام کشیده و گفتم: خبری نشد؟!
ناگهان ایستادند و موتور را روی جک گذاشته و به طرفم آمدند. سرها را پایین گرفته و با شرم گفتند: آقا! عفو کنید.
با آن دو صحبت هایی شد... بعد نگاهش را به من دوخت و با تأتي فرمود: یکی از آنها به حوزه آمده و طلبه شد و یکی به جبهه رفت و میانبر زد.
Like پاسخ
افطاری در رستوران بالاشهر

بعدازظهر یکی از روزهای گرم اردیبهشت۱۳۶۶ ،"مسعود ده‌نمکی" آمد تا باهم به ملاقات"محسن شیرازی"در بیمارستان سجاد در میدان فاطمی برویم.

محسن ازبچه‌های ورامین که باهم درگردان حمزه بودیم، درعملیات کربلای۸ به شدت مجروح شده بود و دست‌هایش توان حرکت نداشتند.

من، سیامک ومسعود، به بیمارستان رفتیم وساعتی را پهلوی محسن ماندیم که نزدیک افطار شد.
باز دوباره شیرین‌کاری مسعود گل کرد ؛اوکه ظاهرا تازه حقوق ماهانه اش را گرفته بود(حقوق ماهانۀ بسیج برای حضور درجبهه ۲۴۰۰ تومان بود)‌گیر داد افطاری برویم بیرون.

با وجود مخالفت‌های دکتر و پرستارها ،هر‌‌‌طورکه بود، برای یکی دوساعت مرخصی محسن راگرفتیم و به پیشنهاد مسعود، سوار بر تاکسی به‌طرف پارک ملت در شمالی ترین نقطه تهران رفتیم.

مسعود گیرداد که باید افطاری را دربهترین رستوران بخوریم. بالاجبار مقابل پارک ملت، وارد رستورانی شدیم که برای افطار بازکرده بود.

تیپ حزب‌اللهی ما وقیافۀ لت‌وپار محسن درلباس بیمارستان که روی شانه‌هاش آویزان بود وکیسۀ سُرُمی که در دست داشت، باعث شد همۀ نگاه‌ها به‌طرف ما برگردد.من ازخجالت آب شدم‌، ولی مسعود گفت:
-مگه چیه؟مملکت مال ماهم هست.مگه ما دل نداریم که این‌جاها غذا بخوریم؟

گارسون که آمد، با تته‌پته خواست بفهماند قیمت غذاهای این‌جا بالاست! که مسعود، بی‌خیال دست گذاشت روی منو وبرای همه‌مان غذا انتخاب کرد. من سرم را انداخته بودم پایین وغذایم را می‌خوردم. محسن هم بدتر ازمن.

سیامک گفت: مسعود،چرا اون دخترها این‌جوری نگاه‌مون می‌کنن؟ مگه تاحالا آدم حسابی ندید‌ن؟

چند میز آن‌سو‌تر،چند دختر جوان با ظاهری که ازنظر ما بسیارزشت و ناشایست می‌آمد! نشسته بودند که دست ازغذا کشیده و همۀ حواس‌شان به ما بود.
بانگاه تند سیامک، روسری‌‌شان راکمی جلو کشیدند، ولی چشم ازما برنمی‌داشتند.

ساعتی بعد مسعود که رفت دم میز حساب کند،خنده‌اش گرفت.جلوکه رفتم تاببینم چی شده، گفت:‌این آقا پول غذا رو نمی‌گیره!
باتعجب پرسیدم : چرا؟

که صاحب رستوران گفت:
-پول میز شما رو اون خانم‌ها حساب کردند.
نگاهی به آن‌جا انداختم؛جای‌شان خالی بود و رفته بودند.
Like پاسخ


پرش به انجمن: