امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانک
#91
گرگی و شتری هم خانه شدند و قرار گذاشتند که از آن پس جدایی از میان برداشته شود و دو خانواده ، یکی بشمار رود و مابین کودکان آنها هم تفاوتی نباشد!
روزی شتر برای تلاش معاش به صحرا رفت، گرگ یکی از بچه های او را خورد و در گوشه ای خزید.
چون سروکله ی شتر از دور پیدا شد ، گرگ پیش دوید و گفت : ای برادر بیا که یکی از بچه هایمان نیست!
شتر بیچاره نگران شد و پرسید: یکی از بچه های من یا بچه های تو!؟
گرگ پاسخ داد: رفیق ! بازهم من و تویی کردی؟ یکی از آن پاپهن ها!

کلیله_و_دمنه
Like پاسخ
#92
عاقبت خودفروشان

چنگیزخان مغول نتوانست بخارا را تسخیر کند نامه ای نوشت [ به اهالی شهر] که: " هرکس با ما باشد، در امان است !"
اهل بخارا دو گروه شدند ، یک گروه مقاومت کردند و گروه دیگر با او همراه شدند.

چنگیز به آن ها نوشت : "باهمشهریانِ مخالف بجنگید ، و هر چه غنیمت به‌دست آوردید، از آن شما باشد و حاکمیت شهر را نیز به شما می‌دهیم !"

... پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مردم بخارا شعله‌ور شد...

در نهایت، گروه مزدوران چنگیز خان مغول پیروز شدند. اما شکست بزرگ آن بود که او دستور داد گروه پیروز خلع سلاح و سربریده شوند!

چنگیز جمله یِ مشهورش را گفت: اگر اینان وفا می‌داشتند، به خاطر ما ،بیگانگان، به برادرانشان خیانت نمی‌کردند!


الكامل‌فی‌التاريخ/ ابن_اثیر
Like پاسخ
#93
راستش زندگی زن‌‌ها خیلی سخته.
مادر خودم هفتاد و خورده‌ای عمر کرد؛ هر روز خدا هم کار می‌کرد. یک روز نگاهی به دور و بر خودش انداخت، رفت اون پیرهن خواب دانتلش رو که از چهل و پنج سال پیش داشت هیچ‌وقت هم تنش نمی‌کرد از صندوق درآورد تنش کرد، بعد رو تخت‌خواب دراز کشید چشم‌هاش رو بست گفت بابا رو سپردم دست همه‌ی شما؛ من خسته‌ام ...

گور‌ به گور/ ویلیام_فاکنر
Like پاسخ
#94
الجزایری های عاشق پاریس

[ دکتر فیاض زاهد :] امسال تابستان با خانواده مان در بروکسل، در میدان گراند پالاس دور می زدیم، به دو دختر برخورد کردیم. یکی شان با حجاب بود و دیگری بی حجاب.
پرسیدیم: کجایی هستید؟
گفتند: الجزایری.

از ما سؤال کردند، ما هم گفتیم: ایرانی هستیم.
هر دو پلیس بودند. در تعطیلات به بروکسل آمـده بودند. من از آنکه روسری داشـت، پرسیدم که آیا در اداره روسری می گذاری؟
گفت: نه در اداره بی روسری هستم ولی از اداره که تعطيـل می شوم روسری می گذارم.

از ما پرسیدند: شما کجا می روید؟
ما گفتیم: به پاریس می رویم.
هر دوی آنها به یک باره گفتند: شهر فرشتگان.

گفتم: من خیلی از پاریس خوشم نمی آید. ولی آنهـا گفتند: خداوند همه ی زیبایی ها را به پاریس داده است، ما عاشق پاریس هستیم.

من گفتم: شما چرا این حرف را می زنید، شما که الجزایری هستید؟
آنها پاسخ دادند: اكثريت الجزایری ها عاشق پاریس هستند.

ناخواسته ناراحت شدم. به هتل که رفتیم به همسرم گفتم: حس بدی پیدا کردم. بیش از یک میلیون الجزایری در مبارزه ی با استعمار فرانسه کشته شدند، برای نسل من FLO، سازمان آزادی بخش الجزایر، آقای بن بلا و هواری بومه دین، بت بودند. بعد یاد ژاک شیراک افتادم که وقتی به الجزایر رفت، مثل یک پیامبر از او استقبال کردند.
Like پاسخ
#95
"ﻧﯿﻞ ﺁﺭﻣﺴﺘﺮﺍﻧﮓ" ﻭ "ﺑﺎﺯ ﺁﻟﺪﺭﯾﻦ" چند هفته ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﻔﺮ ﺍﮐﺘﺸﺎﻓﯽ ﺁﭘﻮﻟﻮ ۱۱ ﺑﻪ کره ماه ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺩﻭﺭﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﻏﺮﺏ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﻪ محیطی ﺷﺒﯿﻪ ﻣﺎﻩ داشت به تمرین می‌‌پرداختند ، ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﮑﻮﻧﺖﮔﺎﻩ ﭼﻨﺪﯾﻦ قبیلۀ ﺳﺮﺧﭙﻮﺳﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎن جالبی ﺩﺭﺑﺎﺭۀ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﻣﯿﺎﻥ ﻓﻀﺎﻧﻮﺭﺩﺍﻥ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺍﯾﻦ ﻗﺒﺎﯾﻞ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ :

ﻓﻀﺎﻧﻮﺭﺩﺍﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﺑﺎ ﺳﺮﺥﭘﻮﺳﺘﯽ ﭘﯿﺮ ﺭﻭﺑﻪﺭﻭ ﺷﺪﻧﺪ که ﺍﺯ آنها ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁنجا ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ؟ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻋﻀﻮ ﻫﯿﺎﺕ ﺍﮐﺘﺸﺎﻓﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﻋﺎﺯﻡ ﻣﺎﻩ ﺧﻮﺍهند ﺷﺪ . ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ سرخپوست ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻓﻀﺎﻧﻮﺭﺩﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻟﻄﻔﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮑﻨﻨﺪ .

ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﭼﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ؟ پیرمرد ﮔﻔﺖ : قبیلۀ ﻣﻦ ﻣﻌﺘﻘﺪ است ﮐﻪ ﺍﺭﻭﺍﺡ ﻣﻘﺪﺱ ﺩﺭ ﻣﺎﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺁﯾﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﭘﯿﺎﻡ ﻣﻬﻤﯽ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﺑﻪ آنها ﺑﺮﺳﺎﻧﯿﺪ ؟ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﭼﻪ ﭘﯿﺎﻣﯽ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ قبیلۀ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻓﻀﺎﻧﻮﺭﺩﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﺮ ﺷﻮﻧﺪ . بعد ﻓﻀﺎﻧﻮﺭﺩﺍﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﻣﻌﻨﯽﺍﺵ ﭼﯿﺴﺖ ؟ ﺳﺮﺧﭙﻮﺳﺖ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ این ﺭﺍﺯﯼﺳﺖ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻗﺒﯿﻠﻪ ﻣﺎ ﻭ ﺍﺭﻭﺍﺡ ﺳﺎﮐﻦ ﻣﺎﻩ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ.

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻓﻀﺎﻧﻮﺭﺩﺍﻥ ﺑﻪ ﻗﺮﺍﺭﮔﺎه ﺑﺎﺯﮔﺸﺘﻨﺪ، ﻓﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺁﻥ ﻗﺒﯿﻠﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺁﻥ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﮐﻨﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ ، ﻣﺘﺮﺟﻢ شلیک ﺧﻨﺪه ﺭﺍ ﺳﺮ ﺩﺍﺩ و در حالی که نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد گفت ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺟﻤﻠﻪ این ﺍﺳﺖ :

" ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﺯ ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﻨﯿﺪ , ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺁﻣﺪﻩﺍﻧﺪ تا ﺯﻣﯿﻦﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ هم مانند زمین‌های ما ﺑﺪﺯﺩﻧﺪ !!"


? ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ / ﯾﻮﻭﺍﻝ_ﻧﻮﺡ_ﻫﺮﺍﺭﯼ
Like پاسخ
#96
مریدی مدعی شد که پیرِ او ( استاد او ) کامل است و در انواع فضایل بر سایر ابناء بشر برتری دارد.
شنونده بر سبیل انکار پرسید: آیا شیخ و مراد تو ، خط را نیز از "میرعماد" بهتر می نویسد؟
مرید گفت: البته چنین است. مشاجره [ بین آن دو نفر] به درازا کشید. داوری [ قضاوت این موضوع] را به خودِ مراد بردند.
او انصاف داد که رجحان کتابت[ خطاطی] " میرعماد" مسلّم است.
مریدِ ِمتعصب این معنی را حمل بر تواضع و فروتنی مرادش کرد و گفت: «آقا شکسته نفسی می کند، غلط می کند!»

چرند و پرند / علی_اکبر_دهخدا
Like پاسخ
#97
یک بار در فرصتی که پیش آمد ، دادستان فریاد کشید: شما سه میلیون و نیم انسان را کشته اید!

من اجازه صحبت گرفتم و گفتم: معذرت می خواهم دو میلیون و نیم نفر بیش تر نبوده!

سر صداهائی از همه جای تالار بلند شد و دادستان فریاد کشید که من باید از این همه وقاحت خجالت بکشم. در حالی که من جز تصحیح یک رقم نادرست کاری نکرده بودم...!


?مرگ کسب و کار من است/ روبر_مرل
Like پاسخ
#98
[ ۹۰ سال پیش جمهوری اوکراین شوروی] کنگره موزیسین‌های فولک در سالن اپرای خارکیف برگزار شد. هدف کنگره دخیل ساختن نوازندگان دوره‌گرد در ساخت جامعه سوسیالیستی نوین، آشنایی آنان با اولویت‌های ایدئولوژیک و دور انداختن سنت‌های پوسیده اعلام شد.

صدها نفر از این خوانندگان، عموما نابینا، با کودکان راهنمایشان در کنگره حضور یافتند. بعد آنها را برای شرکت در کنگره موزیسین‌های فولک سراسر شوروی، به مقصد مسکو سوار قطار کردند. قطار در تاریکی شب در حومه خارکیف در حاشیه جنگل ایستاد. موزیسین‌های نابینا و کودکان را پیاده و آنها را به کنار کانالی که از قبل کنده شده بود برده و به خط کردند. یک واحد از NKVD تمامشان را یک به یک اعدام کرد و در کانال انداخت و رویشان را با خاک و آهک پوشاند. سازها را هم سوزاندند...

از هزار سال پیش در اوکراین، کوبزارها (نوازندگان دوره‌گرد نابینا) به راهنمایی یک پسربچه، روستا به روستا می‌رفتند و با خواندن آوازهایی از حماسه‌های باستانی و ملی اوکراین، زندگی می‌گذراندند. کوبزارها اسم خود را از کوبزا ساز سنتی اوکراین گرفته بودند. مردم آنها را دوست داشتند. آنها با ترانه‌هایشان ، خاطره قهرمانان گذشته اوکراین را در یاد روستاییان زنده نگه می‌داشتند.

از سال‌های اول استقرار حکومت شوروی در اوکراین، تعدادی از موزیسین‌های نابینا به دست بلشویک‌ها به قتل رسیدند اما هیچ تحقیقاتی در مورد این قتل‌ها صورت نگرفت.

کمیته مرکزی حزب کمونیست چند راهکار در پیش گرفت و قوانینی در ممنوعیت تکدی‌گری، محدودیت اجرای موسیقی، و الزام به ثبت ساز‌ها در پلیس و اخذ تأییدیه و ... تصویب شد.

کوبزارهای متخلف بدون آب و غذا زندانی می‌شدند تا بمیرند و سازهایشان سوزانده می‌شد. یک کمپین تبلیغاتی هم در مطبوعات شروع شد که در آن، کوبزارها عناصر اصلاح‌ناپذیر معرفی شدند و “مردم” خواستار آن بودند که به کارشان رسیدگی شود.

ساز کوبزا در روزنامه‌ها یک گاوآهن موزیکال نامیده شد که باید دور انداخته شود و جایش را به آکاردئون بدهد. کارخانه‌ها در اوکراین موظف شدند ده‌ها هزار ساز مناسب برای آموزش توده‌ها، یعنی آکاردئون و بالالایکا تولید کنند.

در مرحله بعد، مقالات متعددی از سوی بعضی نویسندگان اوکراینی منتشر شد که خواهان تحت تعقیب قرار گرفتن این نوازندگان دوره‌گرد بودند. یوری اسمولیچ نوشت: ساز کوبزا تهدیدی واقعی است، زیرا به شدت با عناصر میهن دوستانه فرهنگ اوکراین مرتبط است.
کوبزارها گذشته را برای اوکراینی ها زنده می‌کنند. ساز کوبزا و لباس سنتی نوازندگان، ژوپان و شاروواری (جلیقه و شلوار سنتی اوکراینی)، تداعی کننده قرون وسطا است.
میکولا خویلووی خواستار زدن مشتی محکم برای پایان جنون “کوبزا زدگی” مردم شد.


اما Mykola Bazhan شاعر، از دیگران سبقت گرفت. او شعری سرود به نام “کورها”، و کوبزارها را اوباش بی‌سر و پای متعفن و نالان، و اشعار حماسی و باستانی شان را، نغمه های شوم خواند.

البته در آن سال‌های وحشت، بسیاری از جمله ماکسیم ریلسکی برجسته‌ترین شاعر وقت به همراه تعداد زیادی از فولکلوریست‌ها، مورخان و محققان هنر، از کوبزارها و هنر موسیقی فولک اوکراین دفاع کردند، و موقعیت شغلی خود را از دست دادند و برای دهه‌ها، خود و آثارشان از سوی سیستم بایکوت شد.

با وجود این، هنوز بلشویک‌ها نتوانسته بودند آن مشت محکمی که قرار بود جنون کوبزا زدگی مردم اوکراین را درمان کند، بزنند. متدهای حساب‌شده‌ای برای کنترل اوضاع به کار گرفته شد.
کوبزارهایی که در برنامه های فرمایشی “نبرد برای رهایی خلق” شرکت نکرده بودند، مجبور به طی دوره‌های بازآموزی در کولخوزها شدند؛ در این مزارع اشتراکی، گروه‌های چند نفره موزیک خلقی زیر نظر NKVD و کمیسار آموزش، و مجبور بودند به جای سرودهای فولک میهن دوستانه، آوازهایی برای حزب و بزرگداشت شوروی را اجرا کنند..

ایده اعدام دسته‌جمعی کوبزارها از ۱۹۲۵ در حلقه استالین و رفقا مطرح شد و زمان کنگره، دسامبر ۱۹۲۷ تعیین شد اما چون اسم و مشخصات تمام کوبزارها در کمیسیون قومیت‌های آکادمی علوم اتحاد شوروی، ثبت نشده بود، تا دسامبر ۱۹۳۰ به تعویق افتاد.

در ۱۹۳۰ اعلام شد کنگره ی موزیسین‌های فولک، نوازنده‌های باندورا و لیرنیک، بر پا شده. استالین برای کنگره پیام “زندگی بهتر، زندگی شاد تر” فرستاد. آنها باید جمع می‌شدند و در باره آینده حرف می‌زدند. نوازندگان نابینا، حرف استالین را باور کردند و از سراسر اوکراین به خارکیف آمدند.
و بعد تمامشان را به گلوله بستند. چرا؟ چون کارهای عظیمی باید انجام می‌شد؛ اشتراکی کردن و مکانیزاسیون و اینها جلوی دست و پا را گرفته بودند. به همین سادگی.
نابینا بودند و حتی به درد کار اجباری در اردوگاه نمی‌خوردند. تیرباران راه حل ساده‌تری بود و انجام شد.
Like پاسخ
#99
...از بوشهر به سمتِ اصفهان که راه می‌اُفتادیم آقای هوتس (بازرگان هلندیِ مقیم بوشهر) به ما گفت که برای پیش‌آمدهایی که بعدها خواهید دید جعبه‌ای دارو بردارید؛
دارویی که زیان و اثری نداشته باشد!
او افزود: " در راه سفر، روستاییان از شما دارو خواهند خواست و شما نمی توانید درخواست‌شان را رد کنید.
از طرفی شما پزشک نیستید پس بهتر است دارویی بی‌اثر و ضرر به آنها بدهید تا از دستشان خلاصی یابید."
مقداری گَردِ سُدیم برداشتم.

در روستایِ میان‌کُتَل، اطراف شیراز نزدیک به دشتِ ارژن، انبوهی از مردم که۳۰۰ یا ۴۰۰ نفر بودند از روی کنجکاوی دورِمان حلقه زدند
جمعیتی پُر های‌وهوی و خوف‌آور که در بین‌شان دو سه مرد هر کدام بیماری را به کول می‌کشیدند و «حکیم صاحب! حکیم صاحب» گویان، طلبِ دوا برای مریضان‌شان می کردند.
باید خود را از این تنگنا به در می بردم؛
چند لیوان آماده کردم یک قاشق گرد سُدیم با آب مخلوط کردم و به هر مریض خوراندم.
اندکی بعد چند تن از مردم با سبد انگور و خربزه به سمت‌مان آمدند تا طبیبانی که دستشان شفاست! را بدرقه کنند و من عرقِ خجلت بر جبین از مهربانی این مردم تشکر می کردم.
به سه فرسخیِ دشت ارژن رسیدیم.
در اینجا هم ۵۰ یا ۶۰ نفر گِرد مان حلقه بستند و سه زن زار می‌گریستند.
یکی از زنان با طفلی در بغل نزدیک آمد و «حکیم صاحب» گویان درخواست می کرد که بچه را معاینه و درمان کنم.
زنان ایرانی در چادر پوشیده‌اند و فقط چشمان‌شان از پشتِ توریِ روبند قابل رویت است، پس با دیدن زنی نمیتوان گفت پیر یا جوان یا زشت و زیباست.
اما این سه زن به خاطر آن طفل، روبنده را برگرفته بودند و با اینکه به خارجی‌ها مهری ندارند با تمنا و ادب، مداوا طلب می کردند.
مترجم‌مان(رام چندرا) گفت که این کودک تازه به راه افتاده است. از بلندی افتاده است و زبانش میانِ دندان‌هایش قطع شده.
هربار که کودک ناله می کرد، مادر پستان خود را در دهانش می‌فشرد و طفل بیشتر از درد به خود می‌پیچید.
کاری از من ساخته نبود، ناراحتی‌ و سردرگمی‌ام از آن مادر بیشتر بود.
کسی از همراهانم چاره‌ای به ذهنش نمی‌رسید، با تکان دادنِ دستی اظهار عجز کردند و غیب‌شان زد.
بعد از کمی تأمل به یاد آوردم که کمی قند در بار و بُنه‌ام دارم. قند را در گرما حل کردم و گذاشتم سرد شود تا غلیظ شد. تا این شربت را در دهان کودک ریختم گریه‌اش بند آمد!

مادر با خوشحالی تعظیمم کرد و به زودی بهمراه چند نفر از روستاییان با مجمعِ ماست و نان شیرمال نزدم آمدند تا جایی که پایم را بوسیدند...

سفرنامه یوشیدا ماساهارو ، سفیر ژاپن در ایران در دوره فاجاریه
Like پاسخ
"استانیسلاو پتروف"، مردی که جهان را نجات داد

اگر «استانیسلاو پتروف» در سال ۱۹۸۳ میلادی گوشی تلفن را بر می‌داشت و به افسر مافوق خود گزارش می‌داد که موشک‌هایی از آمریکا به سمت اتحاد جماهیر شوروی پرتاپ شده‌اند، احتمالاً جنگی آغاز می شد که جهان را به ویرانی می‌کشید.

در بامداد ۲۶ سپتامبر، پتروف که در یکی از مراکز هشدار اولیهٔ حمله اتمی کشورش مشغول به کار بود، تصمیمی دشوار گرفت؛
او گوشی را برداشت، به ستاد ارتش شوروی زنگ زد و به جای این که بگوید موشک‌هایی از سمت آمریکا به خاک شوروی شلیک شده‌اند، گفت که سیستم‌های رایانه ای اشکال پیدا کرده‌اند.

اما اگر تشخیص آقای پتروف اشتباه بود چه می‌شد؟ آن هم در اوج جنگ سرد که آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی سلاح‌های اتمی‌شان را به سوی هم نشانه رفته بودند؟
پاسخ روشن است. اولین موشک اتمی آمریکا دقایقی بعد در نقطه‌ای از خاک شوروی منفجر می‌شد.

تحقیقاتی که بعدها بعمل آمد نشان داد که ماهواره‌های شوروی به اشتباه نوری که از ابرها منعکس شده بود را با آتش موتور موشک‌های قاره پیمای آمریکا اشتباه گرفته بودند.
"استانیسلاو پتروف" گفته بود که ۲۳ دقیقه نفس‌گیر را سپری کرده و پس از آن به تشخیص خود مطمئن شده و نفس راحتی کشیده که حمله اتمی در کار نبوده است، چرا که اگر موشکی از سوی آمریکا شلیک شده بود تا آن موقع معلوم می‌شد.
Like پاسخ
...دهلی به ویرانه ای تبدیل گردید. علاوه بر کشتار و غارت و آتش افروزی، اقتصاد آن شهر نیز از رونق افتاد. تجارت متوقف شد. قیمت مواد غذایی به شدت افزایش یافت. قیمت اشیا به ویژه اشیای تجملی به شدت سقوط کرد. تهیه پول برای پرداخت خراج مشکل و گاهی غیر ممکن گشت. بسیاری از خانواده ها که علاوه بر پول هست و نیست شان را از کف داده بودند، دست به خودکشی زدند.
هنگامی که عملیات جمع آوری خراج هنوز در جریان بود، نادرشاه یکی از برادر زادگان محمدشاه را که از نبیرگان اورنگ زیب بود، به ازدواج پسرش نصرالله میرزا درآورد. محمد شاه به رسم پیشکش یک دست خلعت، گردن آویزی از مروارید، یک قطعه جقه، شمشیری مرصع به مروارید و یک زنجیر فیل با زین و یراقی از طلا به داماد هدیه داد. علاوه بر این، نادرشاه و محمد شاه هرکدام پول و جواهرات هنگفتی به عروس و داماد هدیه دادند. در دو سوی رود جمنا مراسم آتش بازی برگزار گردید بنا به روال مرسوم، درباریان ناگزیر بودند نسب داماد را تا هفت پشت از او بپرسند. نادر هنگامی که موضوع را شنید به فرزندش چنین گفت:به آنها بگو که من فرزند نادرشاه پسر شمشیر، نوه شمشیر و نتیجه شمشیر هستم، به جای هفت پشت تا هفتاد پشتت را برای آنها بشمار. در شب عروسی که از قضا مصادف با آغاز ماه محرم بود، شماری از سربازان قزلباش برخلاف فرمان ضد شیعی ممنوعیت برگزاری مراسم سوگواری امام حسین، به عزاداری پرداختند. افزون بر نافرمانی سربازان، بی احترامی به مراسم عروسی فرزندش، نادر شاه را خشمناک ساخت. نادرشاه این رویداد را بهانه ی برقراری انضباط شدید در قشون قرار داد. سربازان خاطی، به دستور نادرشاه در کنار یکی از دروازه های شهر اعدام شدند، اجساد آنها برای عبرت دیگران به مدت یک ماه در معرض نمایش قرار داده شد.

شمشیر_ایران (سرگذشت نادرشاه افشار)/
Like پاسخ
یک روز وقتی پدرم [ سید حسن مدرس] از مجلس بازگشت، عده‌ای از مردم به خانه آمدند و با سر و صدای زیاد گفتند آقا این چه لایحه‌ای بود که امروز تصویب شد؟! خلاف مصلحت است.

آقا فرمود اگر بیست رأس اسب و یک آدم را در مجلسی جمع کنند و از آن‌ها بپرسند ناهار چه می‌خورید، چه جواب می دهند؟! همه گفتند جو؛

آقا فرمود: آن یک نفر هم مجبور است سکوت کند، این وکلایی که شما انتخاب کردید، شعورشان همین اندازه است، بروید آدم انتخاب کنید...
Like پاسخ
روزی اعلی حضرت هردمبیل در میدان تیر، سربازی را دید که تیرهایش به خطا می‌رفت .او را فراخواند و تفنگ را از دست یک سرباز گرفت و گفت:
حالا خوب دقت کن! تا شیوه درست تیراندازی را به تو یاد بدهم!

سپس هردمبیل از آنجا که هیچ مهارت و هنری از جمله مهارت تیراندازی نداشت ،پس از نشانه گیری دقیق تیری شلیک کرد که اصلا به تخته نشانه هم نخورد!
بعد زیر چشمی نگاهی به سربازان انداخت و احساس کرد که همه سربازان آماده اند تا از خنده منفجر شوند! اما به سختی و از روی ترس خودشان را نگه داشته اند! بنابراین برای حفظ موقعیت رو به سرباز کرد و گفت:
متوجه شدی؟! تو این طوری تیراندازی می‌کردی!!

پس از این رسوایی و افتضاحِ هردمبیل، اطرافیان و فداییان اعلی حضرت برای غلبه بر جو رسوایی یک پارچه شعار سر دادند که:

"ای آرش کمانگیر!
از حضرت هردمبیل
تیراندازی رو یاد بگیر!
Like پاسخ
وقتی قطار که از فرانسه به انگلیس می رفت، پر شد، خانمی کنار یک مرد انگلیسی نشست. خانم فرانسوی خیلی نگران و پریشان بود. مرد انگلیسی پرسید چرا نگرانید؟ مشکلی هست؟
وی گفت من با خودم ۱۰۰۰۰یورو دارم که بیش از مقدار مجاز برای خارجی است.
مرد انگلیسی گفت خب بیا نصفشان کنیم.
اگر پلیس شما را گرفت، اقلا نصفشان حفظ شود.
آدرستان در انگلیس را به من بدهید تا به شما برگردانم.
همین کار را کردند.

در بازرسی مرزی خانم فرانسوی جلوی مرد انگلیسی بود و چمدانش را نگشتند.
نوبت مرد انگلیسی شد.
مرد انگلیسی شروع به داد و قال کرد و گفت سرکار! این خانم ده هزار با خودش دارد. نصفش را داده به من تا رد کنم.
نصف دیگرش با خودش است. بگیریدش. من به وطنم خیانت نمی کنم. من با شما همکاری کردم تا ثابت کنم چقدر بریتانیای کبیر را دوست دارم.

زن را دوباره بازرسی کردند و پول را گرفتند.
افسر پلیس از میهن دوستی سخن گفت و اینکه چقدر یک قاچاق ساده به اقتصاد کشور ضرر می زند. و از مرد انگلیسی تقدیر کرد. قطار به راهش ادامه داد و به انگلیس رفت.

زن فرانسوی بعد از دو روز دید مرد انگلیسی جلوی منزلش است.
با عصبانیت گفت آدم پر رو چی می خواهی از جان من؟

انگلیسی پاکتی حاوی ۱۵۰۰۰ یورو به وی داد و گفت این پول شما و این هم جایزه شما
تعجب نکنید. من می خواستم حواس آنها از کیف من که حاوی ۳ میلیون یورو پول بود پرت شود! مجبور شدم همچین حیله ای به کار ببرم!

دزد_حقیقی
Like پاسخ
قضاوت

نعلبندِ شهرِ هرات شخصی را کشت و لذا حکم قتلش صادر شد.
اهالی، جمعیت کرده، نزد قاضی شهر رفتند و گفتند : اگر این نعلبند کشته شود، آن وقت کارهای ما لنگ شده و برای نعل کردن قاطر و الاغ معطل می‌مانیم. خوب است به جای او ، حکمِ قتلِ بقال را که، چندان احتیاجی به او نداریم، بدهید.
قاضی فکری نمود و گفت: در این صورت چرا بقال را، که او هم منحصر بفرد است، بکشیم؟! از دو نفر حمامی ، یکی را که زیادی است می‌گویم در عوض نعلبند بکشند!
دهخدا
Like پاسخ


پرش به انجمن: