امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانک
#76
افتضاح ویشینسکی

در طول سال ۱۹۳۶ و ۳۷ میلادی ژوزف استالین رهبر اتحاد جماهیر شوروی در یک تسویه حساب گسترده بخش وسیعی از نیروهای حزب کمونیست وارتش سرخ را به جوخه های آتش سپرد.
محکمه این متهمین که به محاکمات مسکو معروف شد .در بسیاری از نشریات مهم آن روز غرب بازتاب گسترده یافت.
بسیاری از این متهمین که به جاسوسی برای هیتلر و ارتباط با امپریالیست های ژاپن و انگلستان برای سرنگونی نظام کمونیستی متهم شدند در واقع بیگناه بودند.
هدف اصلی استالین از این کشتار پاکسازی کامل حزب و ارتش سرخ از مخالفان خودش بود در همین راستا آندره ویشینسکی دادستان کل از طرف استالین ماموریت داشت کیفرخواست های ساختگی علیه متهمین تنظیم کند.
سازمان امنیت داخلی شوروی NKVD نیز با شکنجه و تهدید متهمان را وادار به اعتراف می کرد. در یک مورد در اوت ۱۹۳۶ یکی از بلندپایگان حزب به نام گولتسمن در دادگاه به ارتباط با لئون تروتسکی مخالف در تبعید و توطئه برای سرنگونی استالین اقرار کرد.
گولتسمن در دادگاه بیان داشت که در نوامبر۱۹۳۲ در هتل بریستول واقع در کپنهاگ دانمارک با لِوسدوف پسر تروتسکی ملاقات داشته و در ارتباط با سرنگونی استالین مذاکره نموده . ویشینسکی به استناد همین اعتراف درخواست اعدام را برای گولتسمن تقاضا کرد.

۲۵اوت ۱۹۳۶ دادگاه مسکو حکم اعدام گولتسمن را صادر کرد و تنها ۲۴ ساعت بعد بدون فرجام خواهی و یا دادگاه تجدید نظر گولتسمن تیرباران شد.
اول سپتامبر۱۹۳۶ یک هفته بعد از اعدام گولتسمن روزنامه سوسیال دموکراتن ارگان رسمی دولت سوسیالیست دانمارک خبر جنجال آفرینی را منتشر کرد که خیلی سریع به تیتر اول روزنامه های غرب تبدیل شد.
بنابر گزارش در شهر کپنهاگ دانمارک هتلی به نام بریستول وجود ندارد!
روزنامه های جهان این خبر جنجالی را به سرعت منتشر کردند.در ایالات متحده فیلسوف مشهور جان دیویی کمیسیونی جهت بررسی ماجرا تشکیل داد که گزارش آن تکان دهنده بود.

بنابر مستندات کمیسیون دیویی هتل بریستول در اسلو پایتخت نروژ قرار دارد و نیز سدوف پسر تروتسکی در تاریخ ذکر شده در برلین مشغول تحصیل بوده و اداره گذرنامه آلمان به او اجازه خروج از آلمان و سفر به دانمارک و یا نروژ را نداده خلاصه آنکه این ملاقات اصلا وجود خارجی نداشته.

استالین که از این افتضاح بین المللی به خشم آمده به ویشینسکی می گوید: چه مرضی داشتید که از این هتل نام بردید؟چه می شد اگر می گفتید آنها در ایستگاه راه آهن با هم ملاقات کرده اند؟ایستگاه های راه آهن همیشه سر جای خودشان هستند

استالین به NKVD دستور می دهد علت این اشتباه را بررسی نمایند .
در بررسی افسران اطلاعات شوروی مشخص می شود که مالچانوف رییس اداره سیاسی سازمان امنیت از وزارت خارجه فهرستی از هتل های دانمارک را می پرسد تا برای کیفرخواست گولتسمن به ویشینسکی داده شود.

منتهی او برای آنکه کارمندان وزارت خارجه به چیزی شک نکنند علاوه بر دانمارک فهرست هتل های اسلو پایتخت نروژ را نیز درخواست می کند.منشی مالچانوف هنگام تنظیم لیست به اشتباه هتل بریستول را در فهرست هتل های کپنهاگ ثبت می کند و ویشینسکی بی خبر از ماجرا گولتسمن بینوا را وادار به اعتراف می کند.
Like پاسخ
#77
سالهای ۳۱ _ ۳۰ اوج حکومت دکتر محمد مصدق بود . از احزابی که آزاد بودند و آزادانه همه جا خود را نشان می دادند ، "حزب توده" بود با روزنامه ها و هفته نامه های فراوان ( جد ، طنز ، فکاهی و....) و نهادی که برای جلوگیری از خودسری های این حزب دست به کار می شد، شهربانی بود با کمک به اصطلاح همان گردن کلفت ها و جاهل های شهر که در راس آنان شاید ده نفر بنا به گفته خودشان ( اسمی) بودند و نام آور در رشته خودشان...
در آن سال ها هرروز یکی از احزاب و دسته جات ، بازاری ها و ... گرد هم آیی یا متینگ داشتند و همه ی متینگ ها در میدان مجسمه (شهدای کنونی ) بر پا می شد .
یک روز حزب توده آگهی داده بود که فلان روز خیال برپا کردن متینگ دارد . پیرو این آگهی به شهربانی دستور سری رسیده بود که هرجور شده از متینگ آنان جلوگیری کنند .
با دریافت این دستور شهربانی همه ی گردن کلفتهای ( اسمی) را خواست که خیلی سرّی دور هم جمع بشوند و در پی راه کاری برای جلوگیری از متینگ توده ای ها باشند .
ناگهان در شهر شایع کردند که : فردا وفات است و بازار بسته است و هیئت ها ی مذهبی و سینه زنها از سوی مساجد به طرف حرم مطهر ( رضوی ) به راه خواهند افتاد .
پیرو این خبر ، همه از هم می پرسیدند که ، چه وفاتی ؟ وفات کیست ؟ و ساعتی بعد در میان مردم پخش شد که : به یک روایت وفات ( مسلم ابن عقیل ع ) است و باید عزاداری برپا شود .
برنامه این بود که بازار را ببندند و هیئت ها را راه بیندازند و کم کم در راه ، آنان را بکشانند تا جای متینگ حزب توده و در آن جا با استفاده از چوب های پرچم ها و دیگر آلات لازم ، حمله به توده ای ها و کتک جانانه و .....
اما بازار بسته شد و هیئت ها راه افتادند و دیگ های شله بر پاشد و تنها رویداد آن روز این بود که : چون ماجرا به گوش سران توده در مشهد رسیده بود ، آنها نیز خیلی زود همه ی وابستگان را آگاه کرده بودند که متینگ برگزار نمی شود ...
و این جور شد که افراد حزب توده آن روز جان سالم به در بردند ...
Like پاسخ
#78
از بیست و پنجم اسفند دیگر زمستان رفته و بهار سر زده بود. پنج روز آخر اسفند را "پنجه" می‌گفتیم، که از قدیم‌ترین زمان از روزهای پُر معنای سال بوده بود، زیرا می‌بایست مقدّمات آمدن نوروز را فراهم کند. این نوروز، به هر حال و در هر خانه، ولو با مقداری گرفتاری، عادت شده بود و جزو حکم بود که امید تازه برانگیزد.

در کنار خانه تکانی، سایر نظافت‌هایِ گاه بگاهی نیز که در طیّ سال نشده بود، می‌شد: چراغ ها و لامپاها، سماور، و شیشه‌های پنجره و ظرف‌های مس را می‌دادند سفید کنند. همه‌ی گوشه‌های دور دستِ منزل رُفته می‌شد. رخت‌های بهاری را می‌شستند و روی بند می‌انداختند، و آنگاه تهیّه‌ی خوراکی های خاصّ نوروز بود.
شیرینی که به آن «حلوا» می‌گفتند البتّه از شهر آورده می‌شد. ولی این شیرینی پادزهری داشت که می‌بایست آن را در همان خانه تهیّه کرد و آن عبارت بود از آنچه که در مجموع «آب کرده» می‌گفتند، یعنی میوه‌های خشکِ ترش و شیرین چون آلو، قیسی، آلبالو، برگه‌ی شفتالو و زرد آلو که در آب خیس می‌شد. از این «آب کرده» رسم بود که یک ليوان به هر مهمانی که وارد خانه می‌شد خورانده شود، زیرا فرض بر این بود که اشخاص با خوردن شیرینی و تنقّلات گرمیشان می‌کند و نوشابه‌ی میوه‌ی خشک، آن گرمی را دفع خواهد نمود. بنابراین تغارهائی توی خانه بود، مخصوص این کار، و کمچه‌ای روی آن که در آن می‌زدند و توی نیم کاسه یا لیوان برای تازه وارد می‌آوردند.
Like پاسخ
#79
عمیدالسلطنه معروف به سردار امجد یکی از خان‌های گیلان بود که در دوره ناصرالدین شاه ستم‌های بسیار به مردم روا داشت. پس از مرگ ناصرالدین شاه و تاجگذاری مظفرالدین شاه، عده‌ای از روستاییان بی‌پناه جهت دادخواهی از ستم‌های عمیدالسلطنه نزد وی رفتند. شاه دستور اعدام عمیدالسلطنه با توپ را صادر کرد.
اما خان با دادن رشوه از اعدام رهایی جست. مظفرالدین شاه نیز که از دادن رشوه اطلاعی نداشت، نجات وی را معجزه قلمداد کرد و حتی گفته شده که از او حلالیت طلبید که در موردش چنین بد قضاوت کرده بوده!
گمان می کنم دیگر خودتان بتوانید حدس بزنید که عمیدالسلطنه با این قرب و منزلتی که نزد شاه یافته بود چه بلایی بر سر آن روستاییان بخت‌برگشته‌ای آورد که برای دادخواهی و شکایت از او، نزد شاه رفته بودند!

خاطرات و خطرات/ مهدی قلی هدایت
Like پاسخ
#80
گوسفند سیاه

سال ها پیش در سرزمینی بسیار دور گوسفند سیاهی بود. گوسفند به دار آویخته شد! صد سال بعد خیلِ گوسفندان پشیمان به یاد گوسفند سیاه مجسمه‌یِ سوارکاری را در تفریح‌گاهی بنا نهادند که زیبای اش چشم را می‌نواخت. بعد از آن هر بار با پیدایش گوسفندان سیاه بلافاصله آنها را به دار می‌آویختند تا برای دیگر گوسفندان معمولیِ هم نسل، امکان کمی تمرین در هنر مجسمه سازی فراهم شود.
Like پاسخ
#81
زندانی شماره 46664

در جزیره روبن، در آفریقای جنوبی زندانی ها به شماره خوانده می شدند و شماره پنج رقمی که به ماندلا داده شد، 466/64 بود.
سه رقم اول این شماره به آن خاطر بود که ماندلا، چهارصد و شصت و ششمین زندانی جزیره روبن بود و دو رقم آخر، یادآور سالی است که وی به این زندان وارد شد.(سال1964).
او بیست و هفت سال بخاطر مبارزه با تبعیض نژادی در زندان سپری کرد.
او در سلول تنهایی خود به این نتیجه رسید که «بخشش» را جایگزین «انتقام» نماید.
پس از آزادی گفت: «هنگامیکه از زندان آزاد شدم می دانستم که اگر خشم و نفرت را از خود دور نکنم کماکان یک زندانی خواهم بود.»
ماندلا، پس از ۲۷ سال حبس، دشمنان سابق خود را بخشید و به مقام رئیس جمهوری رسید. او به عنوان رئیس جمهور وقت از تمام نژادها خواست برای دستیابی به آشتی ملی همکاری کنند.
و شماره 46664 نام بنیادی شد که ماندلا برای مبارزه با ایدز در آفریقا تاسیس کرد.
Like پاسخ
#82
سه‌ ماهی در‌ آبگیر

[ تقسیم بندی آدم ها و کشورهای دنیا به داستان ماهی های این آبگیر شبیه است] سه ماهی در آبگیری زندگی می کردند.
روزی چند ماهیگیر به سوی آبگیر آمدند و وقتی ماهی ها را در آنجا دیدند، شتابزده برای آوردن تور ماهیگیری شون رفتند.
ماهی ها در این فرصت درصدد چاره جویی برآمدند. ماهی که عاقل بود ، با خودش گفت من با این دو تا ماهی مشورت نمی کنم چون قطعا باعث می شوند من در انجام‌ تصمیمم ( فرار از آبگیر) سست بشوم‌.‌پس با تحمل سختی بسیار از مهلکه گریخت.
ماهیِ نیم عاقل که از همراهی و پیرویِ ماهی عاقل محروم شده بود، با خودش گفت راه نجاتم این است که خودم را به مردن بزنم و مانند خس و خاشاک بی اختیار روی آب حرکت کنم.
یکی از ماهیگیران آن ماهی را از روی آب به زمین انداخت و ماهی به سختی خود را به آب رساند و نجات یافت.
ماهی سوم به چپ و راست جست و خیز می کرد تا شاید بتواند نجات پیدا کند .صیادان دام پهن کردند و ماهی احمق در دام افتاد. ماهی احمق در میان دامِ مرگ نذرها می کرد که اگر از این مهلکه نجات پیدا کند از عقل پیروی می کند اما[ بی فایده بود] حماقتش او را بر سر آتش آورد و به تابه اش انداخت....

مثنوی‌معنوی، مولوی، دفتر چهارم
Like پاسخ
#83
وقتی شوروی برلین را تسخیر کرد ، روس ها یک اسیر آلمانی را مجبود کردند که پیانو بنوازد و اگر نواختن را قطع کند اعدام می شود.
او ۲۲ ساعت پیانو نواخت و سپس از خستگی بی هوش و اعدام شد.
Like پاسخ
#84
یک وقتی در نوجوانی مثلا در ۱۵_۱۴ سالگیِ من، یک روزنامه‌هایی بود که در حدّ یک ورق منتشر می‌شد و در آن، آگهی حصر وراثت و... چاپ می‌شد. من در آن، مقاله‌ای منتشر کردم با عنوان «دین اسلام، کامل‌ترین ادیان جهان».
پدرم خواند و گفت:
«بابا جان! تو با این عمر کمت، همهٔ ادیان عالم را خواندی که ببینی دین اسلام، کامل‌ترین دین هست؟!»


مردی از تبار باران / روایتی از زندگی استاد محمدرضا شفیعی کدکنی
Like پاسخ
#85
اصطلاح «زینب زیادی» زمانی به کار می رود که در یک جمع، به تمام افراد حاضر توجه شود، اما در این میان یک نفر بنا به دلایلی مورد کم لطفی و عدم توجه قرار می گیرد و در این زمان شخصی که او را به حساب نیاورده اند، در دفاع از حق خود می گوید : "یعنی من زینب زیادی ام؟".
این اصطلاح دیگر چندان متداول نیست اما شنیدن واقعه ی تاریخیِ آن خالی از لطف نیست ]

در دوران قاجاریه به هنر تعزیه توجه خاصی می شد . ناصرالدین شاه "تکیه دولت" را به تقلید از آمفی تئاتر های کشورهای غربی، برای برگزاری مجلس تعزیه خوانی ساخته بود. در تکیه دولت در ایام عاشورا گروه های مختلف برنامه های خود را برای مردم اجرا می کردند .

یکی از مجالس تغزیه ، "تعزیه بازار شام بود که به شرح اسارت خاندان‌ ابی عبدالله و اظهارات حضرت زینب س و امام سجاد ع در بارگاه یزید می پرداخت.
در یکی از سال‌هایی که تعزیه" بازار شام" در تکیه دولت برگزار می شد، زنی می خواست برای دیدن آن برود، اما چون فقط چادر نماز به سر داشت و چادر و چاقچور نداشت، او را به داخل تکیه راه ندادند و با او برخورد بدی شد . زن که ناراحت شده بود، برای اینکه دست خالی بر نگردد، وارد راهروی پشتی تکیه می شود . در آن راهرو ، وسایل پشت صحنه تغزیه خوان ها و تعدادی شتر (برای ایجاد حالت کاروان اسرا) وجود داشت.
در این هنگام از بیرون دستور می دهند که زمان حرکت شترها به داخل تکیه رسیده است و شبیه خوان ها هر کدام سوار شتری می شوند. زن چادر نمازی هم که گوشه ای ایستاده بود، می بیند یکی از شترها بدون سوار است، پس بدون ترس بر روی آن سوار می شود و به همراه دسته شترها و تغزیه خوان ها وارد تکیه می‌ شود.

صحنه نمایش " تکیه دولت " بسیار شلوغ بود و تعزیه گردان اصلی ، مشغول کارهای مهمتری بود و توجه چندانی به تعزیه خوان های فرعی نمی کرد در نتیجه گمان می‌کرد زن چادر نمازی هم یکی از این افراد است.
کاروان شتر به آرامی از جلوی جایگاه مخصوصی که ناصرالدین شاه در آن حضور داشت ، عبور می‌ کند و ساربانی که افسار شترها را در دست داشت هر کدام از شتر ها را برای مدتی متوقف می کرد تا تعزیه خوان ها نقش خود را اجرا کنند، ساربان چون به شتری می رسد که زن چادر نمازی بر آن سوار است، شتر او را هم با این فکر که او هم تعزیه خوان است نگاه می دارد تا نقش خود را اجرا کند.
زن چادر نمازی که بی دلیل سوار کاروان شتر نشده بود، این مدت یک شعر عامیانه را سرهم کرده بود و وقتی نوبت به او رسید با همان‌ آهنگی که تعزیه خوانان قبلی خوانده بودند، می خوانَدَ :

"من زینب زیادیم
عروس ملا هادیم
اومدم پول بسونم
چادر و چاقچور بسونم"

مردم و افراد حکومتی حاضر در مجلس با شنیدن این چند بیتی که هیچ ربطی به تعزیه نداشت، می خواستند بخندد ولی از ترس شاه سکوت اختیار می کنند و منتظر می ماند که قبله عالم چه عکس العملی را نشان می دهد،
برخلاف تصور شاه از موقعیت شناسی و شجاعت زن خوشش می آید و یک توپ پارچه چادری و مقداری پول به زن می دهد و از آن روز به بعد عبارت زینب زیادی بر سر زبان ها افتاد.


ریشه های تاریخی امثال و حکم
Like پاسخ
#86
مظفرالدین شاه و سرایدار

وقتی، مظفرالدین شاه از سفر قم به تهران مراجعت می کرد . در بین راه کجاوه اش شکست و ناچار که آن شب را تاصبح در راه بماند . لذا خود را به کاروانسرایی که در آن نزدیکی بود رساند و شخصا درِ کاروانسرا را کوبید . سرایدار پرسید : کیست ؟
مظفرالدین شاه پاسخ داد :
ما ، السلطان بن سلطان بن سلطان و الخاقان بن خاقان بن خاقان ، مظفرالدین شاه بن ناصرالدین شاه صاحبقران ، شاهنشاه شهید سعید فقید قاجار ، از نواده ی فتحعلی شاه قاجار علیه الرحمه هستیم !

سرایدار از همان پشت در گفت : آقایان ما فقط یک اتاق کوچک داریم که برای این همه آدم جا ندارد.
Like پاسخ
#87
ما را همه شب نمی برد خواب !

...در مرحله عقب نشینی عملیات والفجر مقدماتی سرعت و شدت پاتک عراق بسیار بالا بود ،لذا فرصتی برای تخلیه اجساد شهدا و مجروحین بجا مانده پیدا نشد.

به اتفاق شهید عاصمی به کانال حدفاصل خط خودی و خط اول عراق که نزدیک به خط اول عراق بود و کاملا در دسترس آنها رسیدیم .
جایی که همه مجروحین به آنجا پناه برده و منتظر کمک بودن و خبر نداشتند امکان آن نیست.

شهید عاصمی صراحتا وضعیت را تشریح کرد و گفت به هر شکل و روی پای خودتان باید این کمتر از ۱ کیلومتر تا خط خودی را برگردید...

سیل زخمی ها و قطع عضوها بود که حتی با یک پا شروع به برگشت کردند ولی تعداد زیادی هم قادر به حرکت نبودند .
با ماشین وانتمان در چند مرحله توانستیم تعدادی را به عقب منتقل کنیم تا اینکه عراقی‌ها رسیدند و دیگر ادامه کار ممکن نبود
امداد به آن جامانده امکان پذیر نبود...

در روزها و شب های بعد عراق هم کاری برای آنها نکرد ،گاها در سکوت شب صدای ناله بعضی از آنها به گوش می‌رسید و کمتر یک هفته آن تک صداها هم تمام شد...
تا اینکه یک شب عراقی‌ها با آوردن یک تانکر گازوئیل کل آن محدوده از کانال را به آتش کشیدند !

چه شبی بود آن شب تا صبح صدای آتش و بوی سوختن تن آدمی و دل بی تاب ما و ....سلام بر آن اجساد شعله ور !
Like پاسخ
#88
سه قدیس

در بخش دورافتاده‌ای از روسیه قدیم کنار یک دریاچه‌ منطقه ای قرار داشت که به خاطر وجود سه قدیس مشهور شده بود و مردم از دورترین نقاط کشور برای دیدن آن سه قدیس به آنجا می‌آمدند.
کشیش ارشد کلیسا نگران این موضوع شد. او هرگز در مورد این سه قدیس چیزی نشنیده بود و آن‌ها توسط کلیسا تقدیس نشده بودند. چه کسی آن‌ها را قدیس خوانده بود ؟ [ این وظیفه کلیسا بودکه قدیس بودن افراد را تایید کند] اصلا چه کسی گفته بود این سه نفر قدیس هستند؟ چطور جرئت کرده‌اند؟ و ...

سرانجام کشیش ارشد ، سه کشیش را مامور کرد تا برای کشف حقیقت به آن منطقه بروند.
وقتی آن‌ها به محل مورد نظر رسیدند متوجه شدند آن سه قدیس، سه مرد فقیر با لباس‌های معمولی هستند. یکی از کشیش‌ها با عصبانیت گفت: "شما اینجا چه می‌کنید؟" کشیش دیگر گفت: "بعضی‌ها می‌گویند شما قدیس هستید؟" سومین کشیش گفت: "شما اصلاً دعا خواندن بلدید؟" و ...

سه قدیس به هم نگاهی کردند و پرسیدند : " ها! این دعایی که می‌گویید، اصلاً چی هست؟ ما فقط می‌گوییم خدایا ما را مورد لطف و محبت قرار بده و دعای ما را مستجاب کن."

کشیش ها با عصبانیت گفتند:‌ " شما باید خدا را آن طور که ما می‌گوییم دعا کنید" و سپس شروع کردند یه زبان لاتین دعا را به آنها یاد بدهند . پس از مدتی و با زحمت زیاد آن سه مرد توانستند دعا به درگاه خدا را به زبان لاتین یاد بگیرند. کشیش‌ها هم خوشحال بودند که توانسته‌اند دعا کردن را بطور صحیح به این افراد نادان بیاموزند و آن‌ها را از جهل نجات دهند...پس به قصد بازگشت سوار کشتی شان شدند در حالی که معتقد بودند این سه مرد افرادی نادان هستند و قطعاً قدیس نبودند.

وقتی کشیش‌ها سوار بر قایق به وسط‌ دریاچه رسیدند، نمی‌توانستند آنچه را به چشم می‌دیدند باور کنند. آن سه مرد بر روی آب دریاچه می دویدند و به سوی آن‌ها می‌آمدند و فریاد می‌زدند: " لطفاً صبر کنید، ما قسمتی از دعا را فراموش کرده‌ایم!"

[با دیدن این صحنه ] کشیش‌ها روی زانو‌هایشان خم شدند و یکصدا گفتند: " لطفاً ما را ببخشید، شما به‌‌ همان دعایِ خودتان ادامه بدهید"
لئو تولستوی
Like پاسخ
#89
بدا به حالِ روس!!

می گویند در جنگ دوم ایران و روس وقتی قشون روس به تبریز وارد شد و مصمم بود به سمت میانه حرکت کند، دولت ایران خود را در مقابل کار تمام شده ای دید و ناچار شد شرایط صلحی که دولت روس املا می کرد را بپذیرد.

فتحعلی شاه برای اعلان ختم جنگ و تصمیم دولت در بستن پیمان آشتی، مجلسی ترتیب داد. قبلا به جمعی از خاصان دستوراتی داده شده بود که در مقابل هر جمله ای از فرمایشات شاه چه جواب هایی باید بدهند و همگی نقش خود را روان کرده بودند.
شاه بر تخت جلوس کرد و دولتیان سرفرود آوردند. شاه به یکی از بزرگان حاضر خطاب کرد و فرمود: اگر ما امر دهیم که ایلات جنوب با ایلات شمال همراهی کنند و یکمرتبه بر روس منحوس بتازند و دمار از روزگار این قوم بی ایمان برآورند چه پیش خواهد آمد؟ مخاطب که در این کمدی نقش خود را خوب حفظ کرده بود، تعظیم سجده مانندی کرد و گفت:«بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!»
شاه مجددا پرسید:«اگر فرمان دهیم که قشون خراسان با قشون آذربایجان یکی شود و توامان بر این گروه بی دین حمله کنند چطور؟» جواب عرض کرد:«بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!»

اعلیحضرت پرسش را تکرار کرد که «اگر توپچی های خمسه را هم به کمک توپچی های مراغه بفرستیم و امر دهیم که با توپ های خود تمام دار و دیار این کفار را با خاک یکسان کنند چه خواهد شد؟» باز جواب: «بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!» تکرار شد

خلاصه چندین نوبت این سوال و پاسخِ "بدا به حال روس" رد و بدل شد.
در این موقع [شاه روی تخت نشسته بود و به دو عدد متکای مروارید دوز تکیه زده بود] دریای غضب ملوکانه اش به جوش آمد و روی دوکنده زانو بلند شد شمشیر خود را که به کمر بسته بود به قدر یک وجبی از غلاف بیرون کشید و این دو شعر را که البته زاده افکار خودش بود به طور حماسه با صدای بلند خواند:

"کشم شمشیر مینایی / که شیر از بیشه بگریزد
زنم بر فرق پسکوویچ / که دود از پطر برخیزد"

مخاطب مذکور با دو نفر که در یمین و یسارش رو به روی او ایستاده بودند خود را به پایه عرش سایه تخت قبله عالم رساندند و به خاک افتادند و گفتند:

«قربان (شمشیر) مکش، مکش که عالم زیر و رو خواهد شد.»
شاه پس از لحظه ای سکوت گفت:«حالا که اینطور صلاح می دانید ما هم دستور می دهیم با این قوم بی دین کار به مسالمت ختم کنند.»

شرح زندگانی من، عبدالله مستوفی، ص ۳۳و۳۴
Like پاسخ
#90
می گویند که روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه کرد و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند، به تمام آرزوهایش می رسد .

شیخ مدتی از جواب دادن به مرد طفره رفت و در آخر به مرد گفت که: «اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید به دست نااهل بیفتد »، اما برای اینکه مرد هم را دست خالی نفرستد، دستور پختن یک نوع فرنی را به او یاد داد و سفارش کرد که آن را بپزد و بفروشد، اما نه شاگردی بیاورد و نه دستور پختش را به کسی یاد بدهد.

مرد کشک ساب می‌رود و شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند و چون کار و بارش رونق می‌گیرد، طمع می کند و شاگردی می‌گیرد و کار پختنِ فرنی را به او می‌سپارد. بعد از مدتی شاگرد می‌رود و بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز می‌کند و مشغول فرنی فروشی می‌شود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد می‌شود.

کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می‌رود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم می‌کند. شیخ از او جویای علت می شود و بعد از شنیدن داستان به مرد می‌گوید: «تو راز یک فرنی‌پزی را نتوانستی حفظ کنی حالا می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ برو همون کشکت را بساب.»
Like پاسخ


پرش به انجمن: