ارسالها: 667
موضوعها: 40
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
رقص هزارپا
هزارپایی بود؛
وقتی می رقصید جانوران
جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند؛ همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت.
یک لاک پشت حسود...
او یک روز نامه ای به هزارپا نوشت:
ای هزارپای بی نظیر! من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم. و می خواهم بپرسم چگونه می رقصید. آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟ در انتظار پاسخ هستم. با احترام تمام، لاک پشت.
هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند؟ و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟
و بعد از آن کدام پا را؟ متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد.
سخنان بیهوده دیگران ازروی بدخواهی وحسادت؛ می تواند بر نیروی تخیل ماغلبه کرده ومانع پیشرفت و بلند پروازی ما شود.
دنیای سوفی
ارسالها: 667
موضوعها: 40
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد
حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت.
روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین».
۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید.
با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.
صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد.
پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید.
گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید.
این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.
پائولو کوئلیو
پ . ن : مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
ارسالها: 667
موضوعها: 40
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
۴ نکته از یک سرقت!
1- در دزدی از یک بانک ، دزد فریاد زد:
هیچکس حرکت نکند پول مال دولت است.
بااین حرف همه به آرامی روی زمین دراز کشیدند.
به این می گویند «شیوه تفکر»
2- وقتی دزدان به مخفیگاهشان رسیدند،دزد جوان که لیسانس تجارت داشت به دزد پیرکه شش کلاس سواد داشت گفت: بیاپولها را بشماریم.
دزد پیرگفت: وقت زیادی میبرد، امشب تلویزیون مبلغ را اعلام میکند.
به این می گویند «تجربه»
3 - بعداز رفتن دزدها مدیر بانک به ریسش گفت فورا به پلیس اطلاع میدهم ولی ریس گفت : صبرکن تا خودمان هم مقداری برداریم و به برداشتهای قبلی خود اضافه کنیم وبارقم دزدی اعلام کنیم.
به این می گویند «با موج شنا کردن»
4 - وقتی تلویزیون رقم را اعلام کرد دزدان پول رو شمردند و بسیار عصبانی شدند که ما زندگیمان راگذاشتیم و 20میلیون گیرمان آمد ولی رئیسان بانک در یک لحظه و بدون خطر 80 میلیون بدست آوردند.
به این میگویند «دانش بیشتر از طلا میارزد
ارسالها: 667
موضوعها: 40
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
فرمانفرما
سلطان عبدالحمید ناصرالدوله هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان میرود و در یکی از این مسافرتها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان میکند. پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند.
چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا میشود. حسین خان هر چه التماس میکند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند ناصرالدوله قبول نمیکند.
سردار حسین خان به افضل الملک، پیشکار فرمانفرما متوسل میشود. افضل الملک نزد فرمانفرما میرود و وساطت میکند، اما باز هم نتیجهای نمیبخشد. سردار حسین خان حاضر میشود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند، اما باز هم فرمانفرما نمیپذیرد.
افضل الملک به فرمانفرما میگوید: قربان آخر خدایی هست، پیغمبری هست، ستم است که پسری در کنار پدر در زندان بمیرد؟ اگر پدر گناهکار است، پسر که گناهی ندارد؟
فرمانفرما پاسخ میدهد:
چیزی نگو که من، نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمیفروشم. پسر خردسال حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان میسپارد.
چند روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار میشود. هرچه پزشکان برای مداوای او تلاش میکنند اثری نمیبخشد. به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی میکنند و به فقرا میبخشند اما نتیجه نمیدهد و فرزند فرمانفرما جان میدهد.
فرمانفرما در عزای پسر خود در نهایت اندوه بسر میبرد. در همین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما میشود. فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند میگوید:
افضل الملک! باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری! والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند میبایست فرزند من نجات مییافت.
افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری میدهد میگوید:
قربان این فرمایش را نفرمایید، چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری، اما میدانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوهی شما نمیفروشد.
ارسالها: 667
موضوعها: 40
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
فقر چند روز طول میکشد؟
پسر ملانصرالدین از او پرسید:
پدر فقر چند روز طول میکشد؟
ملا گفت : چهل روز پسرم
پسرش گفت :بعد از چهل روز
ثروتمند میشویم؟
ملا جواب داد :
نه پسرم ، عادت میکنیم...
ارسالها: 667
موضوعها: 40
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید !
خار رنجید ولی هیچ نگفت ...
ساعتی چند گذشت ،
گل چه زیبا شده بود ...
دستِ بیرحمی نزدیک آمد ،
گل سراسیمه ز وحشت افسرد ...
لیک آن خار در آن دست خَلید ،
و گل از مرگ رهید !
صبح فردا که رسید ،
خار با شبنمی از خواب پرید !
گل صميمانه به او گفت سلام ...!
گل اگر خار نداشت ...
دل اگر بی غم بود ...
اگر از بهر كبوتر قفسی تنگ نبود ،
زندگی ، عشق ، اسارت همه بی معنا بود !
فریدون مشیری
ارسالها: 667
موضوعها: 40
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
ابن هرمه به نزد
منصور خلیفه عباسی آمد،
منصور وی را عزیز داشت و تکریم کرد
و گفت : چیزی از من بخواه ،
ابن هرمه گفت :
به کارگزارت در مدینه بنویس که
هر گاه مرا مست گرفتند، مرا حد نزنند.
منصور گفت : "ابطال حدود" را
راهی نیست،
چیز دیگری بخواه و اصرار کرد.
اما ابن هرمه بیشتر اصرار کرد ،
سرانجام منصور گفت :
به کارگزار مدینه بنویسند؛
هر گاه "ابن هرمه" را مست نزد تو آورند،
وی را هشتاد تازیانه زن،
و آورندهاش را صد تازیانه ...!!!
از آن پس ابن هرمه مست در
کوچه ها میرفت و کسی معترضش
نمی شد ........
برخورد با افشا کنندگان مفاسد
ارسالها: 667
موضوعها: 40
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
گرگ عادل
یک گرگ داخل طویله گوسفندان شد و برهٔ سفیدی را خورد،
گوسفندهای سیاه خوشحال شدند؛ بعد یک برهای سیاه را خورد، سفیدها گفتند گرگ عادلی است..
و هنوز که هنوز است گرگ مشغول اجرای عدالت میان گوسفندان است.
ارسالها: 667
موضوعها: 40
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
گربه ای از خانه شیخی مرغی به دندان گرفت ، در حال فرار شنید که زن شیخ فغان سر داد و گفت: حاج آقا گربه مرغ را برد،
شیخ با خونسردی گفت : ملالی نیست قران را بیاور .
گربه باشنیدن این سخن بلافاصله مرغ را رها کرد و گریخت ، از او پرسیدند : تو را چه پیش آمد که مرغ را رها کردی ، گفت : شما این ها را نمیشناسید اکنون یک آیه از قرآن پیدا میکند و فردا بالای منبر گوشت گربه را حلال اعلام میکنند !
"عبید زاکانی"
ارسالها: 667
موضوعها: 40
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
پدر
از دو قبیله بر سر چاه آب رسیدند. یکی گفت من زودتر رسیدم دیگری گفت من .
بر سر سطل آب نزاع کردند و این چنین نزاع اوس و خزرج چهل سال طول کشید!
شق القمر پیامبر این بود که این جماعت را به نقطه ای رساند که حتی در طول نبرد از سهمیه آب خود می گذشتند و تشنه لب شهید می شدند.....
پیامبر قلبها
ارسالها: 667
موضوعها: 40
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
تعزیه
دخترک از میان جمعیتی که گریهکنان شاهد اجرای تعزیهاند رد میشود. عروسک و قمقمهاش را محکم زیر بغل میگیرد. شمر با هیبتی خشن، همانطور که دور امام حسین(علیه السلام) میچرخد و نعره میزند، از گوشهی چشم دخترک را میپاید. او با قدمهای کوچکش از پلههای سکوی تعزیه بالا میرود. از مقابل شمر میگذرد، مقابل امام حسین(علیه السلام) میایستد و به لبهای سفید شدهاش زل میزند. قمقمه را که آب تویش قلپ قلپ صدا میدهد، مقابل او میگیرد. شمشیر از دست شمر میافتد و رجز خوانیاش قطع میشود.
دخترک میگوید: «بخور، مالِ تو آوردم» و بر میگردد. رو به روی شمر که حالا بر زمین زانو زده، میایستد. مردمکهای دخترک زیر لایهی براق اشک میلرزد . توی چشمهای شمر نگاه میکند و با بغض میگوید: «بابای بد!»
نگاه شمر از چانهی لرزان دخترک میگذرد، و روی زمین میماند. او نمیبیند که دخترک چگونه با غیظ از پلههای سکو پایین میرود.
ارسالها: 667
موضوعها: 40
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
جنگ و نزاع چگونه بین مردم آغاز می شود
سلطان محمود از طلحک پرسید :
فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین مردم آغاز می شود .
طلحک گفت: ای پدر سوخته
سلطان گفت : توهین میکنی سر از بدنت
جدا خواهم کرد
طلحک خندید و گفت :
جنگ اینگونه آغاز میشود
کسی غلطی میکند و کسی به غلط جواب میدهد .
عبید زاکانی
ارسالها: 667
موضوعها: 40
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
آندره مالرو :
امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم ... که وقتی روی زمین افتاد اسم زنش را صدا میکرد.
ماریا ... ماریا ... و بعد جلو چشمان من مُرد. به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کمسنی در آن بود. حدس زدم ماریاست. از خودم بدم آمد.
من معمولا پای افراد را نشانه میگیرم. سعی میکنم آنها را نکشم. فقط زخمی کنم تا دنبال ما نیایند. اما وقتی پای این سرباز را نشانه گرفته بودم، ناگهان خم شد و گلوله به سینهاش خورد.
حالا ماریای کوچکش چهقدر باید منتظر او بماند. چه قدر باید شال و پیراهن گرم ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد.
ماریا حتی نمیداند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد.
جنگ بدترین فکر بشر است ... از بچگی فکر میکردم مگر آدمها مجبورند با هم بجنگند و حالا میبینم بله. گاهی مجبورند ... چون آنها که دستور جنگ را میدهند زیر باران نیستند.
میان گلولای نیستند و با فکر چشمان سبز ماریا نمیمیرند.
آنها در خانههای گرمشان نشستهاند. سیگار میکشند و دستور میدهند ... کاش اسلحهام را به سمت رییسانی میگرفتم که در خانههای گرمشان نشستهاند. بچههایشان در استخر شنا میکنند و آن با یک خودنویس گران، حکم مرگ هزاران همسر ماریاها را امضا میکنند. راحتتر از نوشتن یک سلام.
:
جنگ و خشونت را شریرترین افراد برمی انگیزانند و شریفترین افراد اداره میکنند.
ارسالها: 667
موضوعها: 40
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
طلحک را فرزند آمد. سلطان محمود پرسید: فرزندت پسر است یا دختر؟
گفت از فقیران چه آید جز پسری یا دختری؟
سلطان محمود گفت مردک مگر از بزرگان چه آید؟
گفت ظالمی، خانه براندازی، بدکاری
ارسالها: 667
موضوعها: 40
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
روزهداری پدرم
... پدرم که از کار برمیگشت کمی از ساعت دو گذشته بود. از سر و رویش تشنگی میبارید. فکرش را بکنید؛ تابستان گرم خوزستان و ماه رمضان و البته کار کردن در مزرعههای دمکردهی یونجه و ذرّت. ما که از پای کولر آبی تکان نخورده بودیم، داشتیم از تشنگی هلاک میشدیم، چه برسد به پدرم که زیر تیغ آفتاب کار کرده بود. لباس کارش را در میآورد و همانجا جلوی دریچهی کولر دراز میکشید و طولی نمیکشید که به خواب میرفت و من به بدن لاغر و شکم فرو رفتهاش خیره میشدم و خودم را با او مقایسه میکردم.
آن زمان گویا آستانهی تحمّل مردم بالاتر بود و یا شاید "اعتقادشان". الآن مردم سریعتر به "عُسر و حَرَج" میافتند و روزهی خود را باز میکنند. گرچه "آگاهی مذهبی" آنان نسبت به گذشته افزایش یافته است، ولی گویا تحمّلشان قدری کم شده است.
غروب که میشد از بیست دقیقه قبل از افطار، همهی ما دور سفره جمع میشدیم، لیوان آب سرد را در دستهایمان فشار میدادیم و منتظر بودیم تا بانگ اذان برخیزد و مادرم اجازهی افطار بدهد؛ پدرم امّا اصرار داشت که اوّل نماز بخواند. هر شب بعد از افطار، همانجا پای سفره، دراز میکشیدم و حساب میکردم که چند روز دیگر از رمضان باقیست، ولی پدرم زیر لب میگفت: "خدایا شکر که امروز هم توانستیم روزه بگیریم !