امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانک
#16
فقط یک بار

یک بار ،
یک بار ،
و فقَط یک بار میتوان عاشق شُد ..
عاشق زَن ، عاشق مَرد ، عاشق اندیشه ، عاشق وَطن ، عاشق خُدا ، عاشق عشق ..

یک بار ، فقَط یک بار ..
بار دوّم دیگر خبری از جنسِ اصل نیست ..
نادر ابراهیمی
Like پاسخ
#17
ماه رویان و بدگویان

یکی را از علما ، پرسيدند كه:
كسي
با ماه رويى
در خلوت نشسته
و درها بسته،
و رفيقان خفته،
و نفسْ طالب،
و شهوتْ غالب؛
هيچ باشد كه به قوّت ِ پرهيزگاري
از وي به سلامت بماند؟
گفت:
اگر از مه رويان به سلامت ماند
از بدگويان نماند!

گلستان سعدي
Like پاسخ
#18
گناهان آینده

کسی  از یوهان تتزل کشیش قرون وسطی پرسید:  آیا پرداخت پول به کلیسا گناهان آینده را هم پاک می کند؟

کشیش پاسخ داد: بله
سوال کننده پس از پرداخت پول کشیش را کتک زدو گفت: گناهم همین بود!


پ . ن : اعلان خطر برای کسانی که می گویند فلان عمل همه گناهان  را پاک می کند
Like پاسخ
#19
انسانهای عجیبی هستیم

وقتی به دستفروشی فقیری میرسیم که جنس خود را به نصف قیمت می فروشد با کلی چانه زدن او را شکست میدهیم و اجناسش را به قیمت ناچیز می خریم ...

اما وقتی به کافی شاپ لوکس شخص ثروتمندی  میرویم و یک فنجان قهوه را ده برابر قیمت نوش جان میکنیم و انعامی اضافه نیز روی میز میگذاریم و شادمانیم!!

شادمانیم که فقیران را فقیر تر میکنیم؛
شادمانیم که ثروت مندان را ثروتمندتر می کنیم.
Like پاسخ
#20
گرگی که تو به آن غذا می دهی

سرخپوست پیری
برای کودکش از حقایق زندگی چنین گفت :
در وجود هر انسان،
همیشه مبارزه ایی وجود دارد
مانند ، مبارزه ی دو گرگ!
که یکی از گرگها سمبل بدیها
مثل، حسد، غرور، شهوت، تکبر، وخود خواهی
و دیگری
سمبل مهربانی، عشق، امید، وحقیقت است.
کودک پرسید :
پدر کدام گرگ پیروز می شود؟
پدرلبخندی زد و گفت ،
گرگی که تو به آن غذا می دهی ...
Like پاسخ
#21
یکی بود یکی نبود ... در روزگاران دور شهردار یکی از شهرهای کشور برای خودش نامه می نویسد و درخواست استفاده از یک منزل مسکونی متعلق به شهرداری را می دهد.

شهردار محترم بشدت با این درخواست مخالفت کرده ... و کلی خودش را سرزنش می کند که چرا چنین نامه ای را نوشته است ...

- جناب شهردار ... چرا با این درخواست من موافقت نکردی؟ آخه ناسلامتی من که خود تو هستم.
- درسته من خود تو هستم ... اما به نظر من اینکار اصلا درست نیست ... مردم به ما اعتماد کرده اند ... ما نباید از این اعتماد سوء استفاده کنیم ...

دعوای شدیدی بین آنها در می گیرد ... اما سرپرست محترم زیر بار تایید این درخواست نمی رود و نه تنها با آن موافقت نمی کند بلکه متن نامه را در اختیار رسانه ها قرار می دهد تا دیگر هوس نکند از این درخواست ها به خودش بدهد  ...
Like پاسخ
#22
پدرم همیشه می گفت:
زود خوابیدن و زود بیدار شدن آدم را سالم، پولدار و عاقل می کند.

درخانه ساعت هشت، چراغ ها خاموش بود و سپیده دم با بوی قوه و بیکن و نیمرو از خواب بلند می شدیم.
پدرم یک عمر این دستور را دنبال کرد، جوانمرد و مفلس و فکر میکنم چندان هم عاقل نبود...
من نصیحت اورا گوش نکردم، دیر خوابیدم، دیر بیدار شدم. حالا نمی گویم دنیا را فتح کرده ام، اما ترافیک صبح  ها را دیگر ندارم، از خیلی از دردسرهای  معمولی دورم و با آدم های جدید و بی نظیر آشنا شده ام یکی از آن ها خودم، کسی که پدرم هرگز او را نشناخت...

چارلز بوکفسکی
Like پاسخ
#23
من هم یک چیزی بگویم که تو خوشت بیاید

واعظی منبری رفت و سخنرانی جالبی ارائه داد.
کدخدا که خیلی لذت برده بود به واعظ گفت:
روزی که می خواهی از این روستا بروی بیا سه کیسه برنج از من بگیر!
واعظ شادمان شد و تشکر کرد.
روز آخر در خانه ی کدخدا رفت و از کیسه های برنج سراغ گرفت.
کدخدا گفت:
راستش برنجی در کار نیست.
آن روز منبر جالبی رفتی من خیلی خوشم آمد و گفتم من هم یک چیزی بگویم که تو خوشت بیاید.


امثال و حکم  دهخدا
Like پاسخ
#24
سیم آخر


مي داني سيم آخر چيست؟
همه خيال ميكنند كه
سيمِ آخر ساز است.
حتی يك نوازنده بي سواد روي صحنه
زد به سيم آخر تارش گفت:
اين هم سيم آخر .
اما سيم آخر يعني :
وقتي ميرفتند قمار،
سكه زرشان را كه
ميباختند، جيبشان را ميگشتند،
آخرين سكة سيم را هم به قمار ميزدند.
ميزدند به سيم آخر،
به اميد بردن همه ی هستي،
يا به باد دادن آخرين سكه ی نيستي...
#عباس_معروفی
Like پاسخ
#25
تختی - سیراکف

یکی از بهترین و قابل توجه ترین کشتی  های غلامرضا تختی با پتکوف سیراکف قهرمان نامدار بلغارستانی بود.
هر دو به دور نهایی رسیده بودند.
شگرد سیراکف فن بارانداز سریع بسیار فنی بود.
کشتی که شروع شد، تختی یکبار زیر گرفت و سیراکف را خاک کرد و پای او را در سگک خود گیر انداخت.
سیراکف روی سگک مقاومت کرد و کشتی سرپا اعلام شد...
غلامرضا زیر گرفت  او را خاک کرد و باز هم پای او را در سگک خود،تحت فشار قرار داد.
دقیقه سوم کشتی بود.
فشار سگک موجب ناراحتی شدید پاي سیراکف شد.
او با دست به پایش اشاره کرد.
تختی که متوجه ناراحتی او شده بود،سیراکف را رها کرد و از جا بلند شد.
فریاد اعتراض تماشاچیان بلند شد که چرا این کار را کردی؟
تختی ایستاده بود و سرش پایین؛او در برابر همه ی این فریاد ها سکوت کرده بود.
سیرا کف که این عمل جوانمردانه را از حریف خود دید،منتظر داور نشد و خودش دست تختی را به عنوان برنده بلند کرد.

کار درستو انجام بدیم و به حرف مردم کار نداشته باشیم
نتیجش به صورت شگفت انگیزی به خودمون برمیگرده !!
Like پاسخ
#26
همه‌ی ما آدم‌یم. آدم‌های خیلی معمولی

یادم هست پیش از ازدواجم، مدتی با همسرم هم‌کار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوشش بیاید. ناگفته هم نماند؛ خودم هم بدم نمی‌آمد که او این قدر شیفته‌ی یک آدمِ فراواقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده!
.
ما با هم ازدواج کردیم. سالِ اول را پشتِ سر گذاشتیم و مثلِ همه‌ی زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم. در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جدایی‌مان، چراغِ راهِ آینده‌ی رفتارهایم شده:

«منو باش که خیال می‌کردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!... ولی می‌بینم الآن هیچی نیستی!... یه آدمِ معمولی!»

ام‌روز که دقت می‌کنم، می‌بینم تقریبا همه‌ی ما در طولِ زندگی، به لحظه‌ای می‌رسیم که آدم‌های خاص و افسانه‌ای‌مان، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی می‌شوند. و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برایمان بُت بوده، به طرزِ وحشتناکی خُرد و خاک‌شیر خواهد شد.

ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوشمان می‌آید، بُت درست کنیم و از آن‌ها «اَبَر انسان» بسازیم. و وقتی آن شخصیتِ ابرانسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.

به یک دل‌داده‌ی شیفته باید گفت: کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه می‌بینی، در خلوتش، یک شامپانزه‌ی تمام‌عیار می‌شود!... تو با یک آدمِ معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمانِ سوپراستار!

همه‌ی ما آدم‌یم. آدم‌های خیلی معمولی.

دالتون ترومبو
Like پاسخ
#27
تريلوژيِ اِمشبِ مطبِ من....

اپيزودِ اوّل:

همينكه وارد مطب شد ديدم كه صورتش كَجِه ... و علائم فلج عصبِ هفتم صورت را داره.... و موقعيكه خوب معاينه اش كردم تشخيص واسه ام مُحرز شده بود و مونده بود تدابير درماني .... دوتا قطره چشمي  مرطوب كننده روزانه  واسَش نوشتم و ژِلِ مرطوب كننده چشم برايِ شبها و همينطور كه داشتم اينارو نسخه ميكردم ازش سئوال كردم : چي شد كه صورتتون كج شد.. يكمرتبه بغضش تركيد و گفت:
اوّل با هزار ترفند خَرَم كرد،  بعد زد تو گوشم كَرَم كرد،  حالام كه صورَتَمو كج كرد
و بعد با گريه ادامه داد :
آقايِ دكتر من نميدونستم معتاده و زَنِش شدم.....

اپيزودِ دوّم:

آقاهه روستائي مريضم بود و ميشناختمش و چند وقت قبل عملش كرده بودم اونوقت امشب با توپِ پر اومد داخل مطب و گفت :
عااامو وخي اين  شيشه كه كار گذاشتي تو چِشم منو دَرِش بيار....  شبا كه ميرم صحرا عينهو گُرگ  چشمام برق ميزنه... كم مونده زوزه ام بكِشم تا همه فرار كـنن...
گفتم : بگير بشين حاج آقا .. اوّل ازون كه اين شيشه نيست و  بهترين لنز آمريكائيه كه تو چشمتون كار گذاشتم... ثانياً اگه بخواي درش بياري كه  اينجا نميشه ، بايد دوباره بياي اتاق عمل ... سوماً بعضي ازين لنزاي داخلِ چشمي اولّش شبا برق ميزنن و يه مدت كه گذشت خوب ميشَن...
اونوقت آروم شد و نشست...

اپيزود سوّم:

ديگه همه جور پُز دادنو ديده بوديم غيرِ اينكه مريضِ امشبم همون بدو ورود دراومده به من ميگه:
آقاي دكتر من همونم كه واسه يه شالازيون ساده  رفتم كلينيكِ نورِ تهرون.... ولي  حالا چشمم آب آوورده اومدم پيشِ شما ... گفتم: خُب حالام تشريف ميبردين همون تهرون ... گفت :
نه جسارت نشه،  منظورم اينه كه اينقد تعريفتونو كردن كه ما بهتون ارادت پيدا كرديم....

یادداشتهای دکتر زندی
Like پاسخ
#28
شاگرد اول



?شاگرد اول بودم  ، پدرم یادم داده بود،که من همیشه درس بخوانم  ، وقتی مهمان می آید زود بیایم سلام کنم و بروم ! آرام آرام  مهمانهای ما خیلی کم شدند چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت می کنند !
عیدها  همه اش خانه بودیم و من نمی دانستم سیزده بدر یعنی چه ؟
وقتی مدرسه می رفتم،  پدرم خودش مرا می رساند آخه مادرم گفت بود نکنه توی سرویس مدرسه حرف بد یاد بگیرم .
پدرم مرا خیلی دوست داشت! وحتی می گفت زنگ تفریح به حیاط نروم !چون ممکن است بچه ها دعوایم کنند !
ومن نه تنها  زنگ تفریح مدرسه که تمام زنگهای تفریح  عمرم را در اتاقی درس خواندم ! مایه افتخار پدر بودم ! شاگرد اول !
وقتی پدر مرا به مدرسه می رساند شیشه ی اتومبیل را بالا می زد که مبادا حرفی بشنوم ومن تا مسیر مدرسه ریاضی کار می کردم!
وقتی سر سفره می آمدم باید به فیزیک فکر می کردم چون پدرم می گفت نباید لحظه ها را از دست بدهم !
چقدر دلم می خواست یکبار برف بازی کنم ، اما مادر پنجره را بسته بود ومی گفت پنجره باز شود من مریض می شوم
من حتی باریدن برف را هم ندیده ام !
من همیشه کفشهایم نو بود چون باآنها فقط از درب مدرسه تا کلاس می رفتم !!من حتی یک جفت کفش در زندگی ام پاره نکردم و مایه افتخار پدرم بودم !
من شاگرد اول تیزهوشان بودم ! تمام فرمول های ریاضی وفیزیک را بلد بودم
ولی نمی توانستم یک لطیفه تعریف کنم !

و حالا یک پزشکم ! چه فرقی دارد تو بگو یک مهندس ! پزشکی که تا الان نخندیده است ،مهندسی که  شوخی بلد نیست!
من نمی دانم چطور باید نان بخرم !من نمی دانم چطور باید کوهنوردی بروم!
با اینکه بزرگ شده ام اما می ترسم باکسی حرف بزنم ! چون ممکن است حرف بد یاد بگیرم !
من شاگرد اول کلاس بودم ! اما الان نمیدانم اگر مثلا مراسم عروسی دعوت شوم چگونه بنشینم ، اگر مراسم عزاداری بروم چه بگویم !
همسایه مان برای ما آش نذری آورده بود نمی دانستم چه اصطلاحی بکار ببرم

یک روز باید بنشینم برای خودم جوک تعریف کنم ! یک روز باید یک پفک نمکی را تا آخر بخورم !یکروز می خواهم زیر برف بروم ! یک روز می خواهم داد بکشم ، جیغ بزنم !من شاگرد اول کلاسم اما از قورباغه می ترسم ، از گوسفند می ترسم ، مایه افتخار پدر حتی از خودش هم می ترسد !

راستی پدرها ومادرهای خوب و مهربان به فکر شاگرد اول های کلاس باشید
و اگر مادرم  را دیدید بگویید پسرش شاگرد اول کلاس درس و شاگرد آخر کلاس زندگی است.
Like پاسخ
#29
عشق مادر به فرزند


‍ در زلزله«سی چوان»چین، وقتی گروه نجات یک زن جوان را زیر آوار پیدا کرد، او مرده بود؛ اما کمک رسانان زیرنور چراغ قوه،چیز عجیبی دیدند!
زن با حالتی عجیب روی زمین زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود. ناجیان تلاش می کردند جنازه او را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چندثانیه بعد... سرپرست گروه نجات، دیوانه وار فریاد زد:بیایید! بیایید اینجا! یک بچه اینجاست...

وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت، نوزاد سه یا چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد. نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیقی بود. او در خواب شیرینش نمی دانست چه فاجعه ای، وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام حفاظت از او، قربانی شده است. مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه آن این پیام دیده می شد: «عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادرت با تمام وجودش دوستت داشت...»
Like پاسخ
#30
خاک دشمن را چه خواهد کرد

ناصرالدین شاه به روسیه سفارش توپ داد
توپ را آوردند و در برابر چشمان همایونی شلیک کردند

از قضا لوله توپ روسی تحمل گلوله باروت را نداشت و منفجر شد و زمین زیر پایه توپ هم تبدیل به چاله ای شد!

ملازمان شاه که اوضاع را خراب دیدند
برای چاره آن گفتند :
قربان خاک خودی را که چنین می کند
ببینید خاک دشمن را چه خواهد کرد!
Like پاسخ


پرش به انجمن: