امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
حکایت های تاریخی
#16
سرهاى بريده پادشاهان پيش روى همديگر


عبدالملك در سال 71 هجرى ، به جنگ مصعب بن زبير رفت و در محلى به نام ((دير جاثليق )) - در دو فرسخى انبار - با او رو به رو شد و جنگ سختى ميان آنان در گرفت . سرانجام عبدالملك بر او غالب شد. ياران مصعب او را تنها گذاشتند. و اكثر ياران او مردان ربيعه بودند كه از يارى او دست برداشتند.
مصعب تنها و بى كس در خيمه اى بر تخت نشسته بود كه سربازان عبدالملك او را غافلگير كردند و او را در تخت خودش به هلاكت رساندند.
عبيدالله بن زياد بن ظبيان سر او را بريد و نزد عبدالملك آورد و چون آن را روى تخت عبدالملك گذاشت ، عبدالملك به سجده افتاد.
ابومسلم نخعى مى گويد:
((بر عبدالملك بن مروان وارد شدم و ديدم سر مصعب ابن زبير پيش روى اوست . پس گفتم : اى امير مؤ منان ! من در اينجا امر عجيبى مشاهده كردم . عبدالملك گفت : چه ديدى ؟ گفتم : سر حسين بن على را نزد عبيدالله بن زياد ديدم و سر عبيدالله بن زياد را پيش مختار بن ابى عبيد و سر مختار بن ابى عبيد را پيش روى مصعب بن زبير و سر مصعب بن زبير را پيش روى تو...))
عبدالملك از اين سخن ابومسلم سخت متاءثر شد و از شدت فشار بيرون رفت .
Like پاسخ
#17
مضاء بن علوان منشى مصعب بن زبير نيز مى گويد:
((وقتى عبدالملك مصعب را كشت مرا فرا خواند و به من گفت : دانستى كه هيچ كس از ياران و نزديكان مصعب باقى نماند، مگر آنكه در جستجوى امان و جايزه وصله و تيول به من نامه نوشت .
گفتم : اى امير مؤ منان ! اين را هم دانستم كه هيچ كس از ياران تو باقى نماند كه مانند آن را به مصعب ننوشته باشد و اكنون نامه هاى ايشان نزد من است . گفت : آنها را نزد من بياور! پس دسته اى بزرگ نزد وى آوردم و چون آنها را ديد. گفت : مرا چه نياز است كه به اينها بنگرم ؟ و نيكيهاى خود و نيز دلهاى ايشان را بر خود تباه سازم ؟))
مضاء مى گويد: عبدالملك پس از اين گفتار غلامش را صدا زد و دستور داد كه نامه ها را آتش بزند.
Like پاسخ
#18
او را قریب 2 ماه نگه داشتند و یک پرونده قطورى برایش درست کردند، مى‏گویند: کسى که مى‏خواست پرونده را حمل کند از سنگینى مشکل بود؛ اینقدر سنگین بود که چنین و چنان و چنان.

آنقدر در زندان او را شکنجه دادند و بدنش را با تریموس و دستگاههاى خودشان سوزاندند که مى‏گویند تمام بدنش سوخته شده بود، بطورى که آن طیّب بلند بالا و پهلوان شده بود مثلًا یک آدم مریضِ لاغر ضعیف. و بالاخره گفت من نمى‏کنم، من تهمت نمى‏زنم.

واقعاً انسان باید از اینها درس عبرت بگیرد که خداوند در میان این افراد هم چنین کسانى درست مى‏کند.

طیّب یک آدمى بود که شما هر گناهى که فرض کنید او درجه یکش را انجام مى‏داد، امّا به اینجا که رسید گفت: من به سیّد تهمت نمى‏زنم. آن هم حالا آیة الله خمینى عالم است، مرجع است چه و چه، اینها را نمى‏فهمید، فقط مى‏گفت: من پول نگرفته‏ام تهمت نمى‏زنم، امضاء نمى‏کنم.

بله خلاصه این دو نفر را هم اعدام کردند. و من واقعاً راجع به این طیّب بخصوص خیلى متأثرم؛  ولى یک لاتى مثل طیّب بیاید از همه چیز بگذرد؛ از طاق نصرتهایش بگذرد، از رفقایش بگذرد، از روضه خوانیهایش بگذرد، از گاو کشتنها، از آن ریاست‏ها، که مثل یک سلطنت بود، از همه اینها بگذرد، و حاضر بشود که بدنش را تکّه تکّه کنند، و بعد هم اعدام کنند؛ آرى اینها جاى عبرت براى همگان است.

اینها واقعاً افراد قابلى هستند که اگر تربیت بشوند، خیلى در شرع داراى قیمتند، نه مقدّس مآبها. و اگر همین طیّب مثلًا از کوچکى در دست أمیر المؤمنین تربیت شده بود از کجا که مثل مالک اشتر نبود؛
ولى از اوّل یک بچّه ‏اى بود، پدر و مادر او را توى قهوه خانه بزرگ کردند نه درس و نه تربیتى، نه مسجدى و نه موعظه‏اى همینطور؛ و بعد هم آمده در همان رشته خودش، و حالا شده طیّب.

علامه تهرانی

-------
روحش شاد
Like پاسخ
#19
إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ كانَ مِيقاتاً
در زمان خلافت عمر بن خطاب، مسالهای پیش آمد كه نزد عمر مطرح كردند[ظاهرا دو زن زایمان كرده بودند و یك دختر و یك پسر به دنیا آمده بود و هریك مدعی آن بودند كه پسر مال اوست]. عمر با اطرافیانش مشورت كرد و هیچکس راه حل مناسبی ارائه نداد. با صدای بلند گفت: ای جماعت مهاجر و انصار،درباره این معضل چه نظری دارید؟گفتند: تو امیر مومنان و خلیفه پیامبر ص هستی و كار به دست خودت است.عصبانی شد و گفت: »ای كسانی كه ایمان آوردهاید تقوای الهی پیشه كنید و سخن محکم بگویید »(احزاب/70) سپس  گفت: به خدا سوگند كه خودتان میدانید كه چه كسی راه حل این را بلد است و از همه بدان عالمتر است.گفتند: آیا منظورت علی بن ابیطالب است؟گفت: چه كسی با او برابری میكند؟و آیا دیگر مادری میتواند همچون او بزاید؟گفتند: آیا او را نزد تو حاضر كنیم؟
گفت: هیهات! بزرگی از بنی هاشم و خاندان پیامبر خدا ص را؟ بیایید ما نزد او برویم.
پس عمر و همراهیانش به سراغ حضرت علی ع رفتند
و او را در كنار دیواری یافتند كه مشغول تعمیر آن بود و با خود این آیات را زمزمه میكرد كه
أَيَحْسَبُ الْإِنْسَانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدًى
«آیا انسان چنین حساب میكند كه بیهوده و باطل وانهاده میشود؟!  »...
و اشك میریخت.

مردم از گریه او به گریه افتادند،
تا اینکه ساكت شد و همه ساكت شدند.
عمر  مساله  را  مطرح  كرد  و  جوابی  نیکو  گرفت.  سپس گفت:  اما  به  خدا  سوگند  ای  ابوالحسن خداوند تو را برگزیده بود اما چه كنیم كه قومت این را نخواستند.

حضرت  فرمود:  ای  اباحفص ،از  این  طرف  و  آن  طرف  احاله  دادن  كوتاه  بیا !
إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ كانَ مِيقاتاً
«همانا  روز  جدایی  [روز قیامت]، میقات همگان است»
(نبأ/17 )
عمر دست روی دست زد و با ناراحتی از آنجا رفت
Like پاسخ
#20
روش ضد اسلامی مرحوم مصباح یزدی در برخورد با دکتر شریعتی

سال ۵۴ جناب آقای مصباح یزدی به مدرسه‌ی حقانی تشریف بردند و سخنرانی کردند. در آن سخنرانی از دیدگاه خودشان ثابت کردند که مرحوم دکتر شریعتی ضروریات دین را منکر شده است و باید او برخوردی، متناسبِ با منکرِ ضروریات دین شود.
هفته‌ بعد شهید بهشتی به آن جا تشریف بردند. زمانی که وارد شدند چند نفر از طلبه‌ها خدمت ایشان می‌رسند و با حالت اضطراب و اضطرار می‌گویند: آقای مصباح یزدی چنین چیزی درباره‌ دکتر شریعتی گفته اند و معتقدند باید برخوردی با ایشان بشود. نظر شما چیست؟
آقای بهشتی فرمودند: مسئله‌ای در این سطح، یک مسئله‌ِ دم دستی و سرپایی نیست که بگویید آقای مصباح چنین گفته و شما چه می‌گویید؟
ایشان می‌فرمایند: برای این که به پرسش شما پاسخ دهم حداقل سه ماه زمان لازم دارم. آن‌ها داد و بی‌داد می‌کنند و می‌گویند اسلام در خطر هست و اگر حرف آقای مصباح بپیچد ممکن است چنین و چنان شود!
آقای بهشتی روی صحبت خود پافشاری می‌کنند و می‌گویند: این مسئله‌ای جدّی هست و من برای این که یک مسئله‌ جدّی را، پاسخ جدّی دهم باید به طور جدّی بررسی کنم! از زاویه‌ یک مسلمان، این شیوه‌ برخورد اندیشه‌ای با مسائل است. من نمی‌توانم به نقل قول شما اکتفا کنم، من باید با دقت نوار سخنرانی آقای مصباح یزدی را گوش دهم. سپس باید فیش‌هایی را که آقای مصباح از آثار دکتر شریعتی درآوردند و بر مبنای آن‌ها گفته اند که ایشان منکر ضروریات دین بوده است ببینم.
بعد از این که آن‌ها را دیدم باید خودم به آثار دکتر شریعتی مراجعه کنم و بحث‌های پیش و پس عبارت‌های گزینش شده را ببینم تا بفهمم استنباطی که آقای مصباح می‌خواستند به صورت گزینشی ایجاد کنند، مبنا دارد یا ندارد.
مسئله‌ اساسی‌تر این که بعد از انجام همه‌ این کارها، نوبت اجتهاد خودم می‌رسد که من درباره‌ این قضیه چه می‌گویم. هر چه آن‌ها اصرار می‌کنند شما نظر بده، ایشان با این مبانی و استدلال‌ها می‌فرمایند: امکان ندارد اکنون صحبتی کنم.

قرار سه ماه بعد را با آن‌ها می‌گذارند. بعد از سه ماه آن جلسه برگزار می‌شود و اکنون نوار جلسه‌ برگزار شده، به صورت یک کتاب تحت عنوان (دکتر شریعتی جستجوگری در مسیر شدن) منتشر شده است. در آن جلسه آقای بهشتی طرز مواجهه‌ آقای مصباح یزدی با اندیشه‌های دکتر شریعتی را با تعبیر (ضد اسلامی) توصیف می‌کنند
و می‌گویند: اگر قرار باشد فکر هر کسی را نپسندیم فرمان حذف آن را بدهیم، این رفتار ربطی به اسلام ندارد!
Like پاسخ
#21
آشكار شدن مرقد اميرالمؤمنين عليه السلام

اميرالمؤمنين على عليه السلام پيشواى بزرگ اسلام و امام اول شيعيان جهان در سال چهلم هجرى ، يعنى سى سال بعد از رحلت پيغمبر خاتم صلى الله عليه و آله وسلم چشم از اين دنياى مادى فرو بست و مرغ روح بلند پروازش از تنگناى اين جهان به ملكوت اعلى بال و پر گشود.
به دستور حضرت فرزندانش امام حسن و امام حسين ، بدن مطهر او را در زمين مرتفعى كه عرب به آن نجف مى گويد، مدفون ساختند. بدون اين كه مردم بدانند محل دفن آن حضرت كجاست .
على عليه السلام شخصيت عاليقدرى كه با زور بازوى وى كمر كفر و سطوت شرك و بت پرستى درهم شكست ، و با جان بازيهاى مردانه اش ، تعاليم اسلام و سراسر عربستان گسترش يافت ، و مردم به دين خدا گرويدند، به واسطه كينه ديرينه اى كه ملت عرب از دوران جاهليت و وحشى گرى هاى آن عصر تاريك از وى به دل گرفته و در سينه پنهان داشته بودند، چنان از خلافت و روى كار آمدن وى نگران و ناراضى بودند، كه اگر دسترسى به مرقد او پيدا مى كردند، از تعرض به ساحت قدس و مدفن مقدس آن حضرت خوددارى نمى نمودند.
از اين رو مدفن امير مؤمنان عليه السلام در حدود 150 سال همچنان از انظار عموم پنهان بود، و فقط ائمه طاهرين عليه السلام و عده اى از شاگردان مخصوص آن بزرگواران از محل دفن آنحضرت آگاه بودند، و در فرصتهائى كه دست مى داد، دور از چشم دشمنان ، تربت پاك آن حضرت را زيارت مى كردند.
سالها گذشت و ايام سپرى شد، بنى اميه و بنى مروان آمدند و چند روزى در اين ميدان وسيع دنياى فريبنده زودگذر، اسب حكومت تاختند و چون پيمانه دولتشان لبريز شد، ميدان را رها كردند و گذشتند، تا نوبت به بنى عباس يعنى عموزادگان بنى هاشم رسيد.
بنى عباس هم در شرارت و جنايت نسبت به اهلبيت عصمت و خاندان نبوت دست كمى از اسلاف خود نداشتند، بلكه بعضى از خلفاى بنى عباس با اعمال ننگين و جنايات خود، روى دولت بنى اميه را سفيد كردند، كه از جمله هارون الرشيد خليفه مقتدر آنها را بايد نام برد.
هارون الرشيد نسبت به شيعيان و اولاد اميرالمؤمنين كه نزد مردم مقام و موقعيت خاصى داشتند، سخت گير و هر گونه آزادى را از آنها سلب كرده بود.
هارون دهها نفر از فرزندان پيغمبر سادات را به قتل رسانيد، و از همه مهمتر امام موسى كاظم عليه السلام را بعد از چند سال كه در زندان بغداد نگاه داشت به وسيله زهر شهيد كرد.
با اين وصف روزى هارون در بيرون كوفه كه دشت و ماءهور وسيعى است ، به صيد آهو رفت . به فرمان او اطراف بيابان را قرق كردند و از هر طرف آهوان را رم دادند تا در تيررس خليفه قرار گيرد. ناگاه چشم هارون الرشيد به يك گله آهو افتاد و آنها را دنبال كرد. شكارچيان وى نيز تازى ها و بازى هاى شكارى را رها كردند كه نگذارند آهوان فرار كنند.
آهوان به سرعت از تلى بالا رفتند و در آنجا خوابيده و آرام گرفتند. شكارچيان و هارون الرشيد ديدند همين كه سگها و بازهاى شكارى نزديك بلندى مى رسند، هر كدام به سوئى پرت مى شوند.
آهوان بدون هيچ واهمه اى از بلندى به زير مى آمدند و همين كه سگها و بازهاى شكارى را به طرف آنها رها مى كردند، به نقطه مرتفع تل بالا رفته و آسوده مى خوابيدند ولى هر بار كه سگها و بازها براى صيد آنها مى خواستند از بلندى بالا بروند، به طرز اسرارآميزى سقوط مى كردند.
هارون و همراهان تا سه بار شاهد اين وضع بودند، شكارچيان تعجب كردند و هارون حيران ماند!
هارون دستور داد، براى وى خيمه زدند و سفارش كرد بروند كوفه و مردى سالخورده كه از اوضاع آن محل اطلاع داشته باشد پيدا نموده بياوردند. پيرمردى فرتوت از قبيله بنى اسد را پيدا كردند و نزد هارون آوردند. هارون از پيرمرد پرسيد آيا راجع به اين نقطه اطلاعى دارد و از گذشتگان خبرى شنيده است ؟
پيرمرد گفت : اگر خليفه به من تاءمين بدهد كه خودم و اين محل در امان باشد اطلاعى كه دارم در اختيار وى بگذارم .
هارون گفت : خدا را گواه مى گيرم كه از جانب من هيچگونه صدمه اى به تو و اين محل نخواهد رسيد.
پيرمرد گفت : پدرم براى من نقل كرده كه در زمان پدرش شيعيان عقيده داشتند كه اين بلندى محل دفن حضرت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام است . خدا اينجا را حريم امن خود قرار داده است و هر كس ‍ بدان پناه ببرد در امان خواهد بود.
هارون فى الحال از اسب پياده شد و آب خواست و وضو گرفت و در همان نقطه به نماز ايستاد سپس خود را به زمين افكند و تا سه روز گريه و زارى مى كرد...!
هارون دستور داد گنبدى بر آن تربت پاك بنا كردند، و هر بار كه به كوفه مى آمد به زيارت آن حضرت مى رفت . بدين گونه مدفن امير مؤمنان به دست يكى از دشمنان آن حضرت كشف شد و زيارت گاه خاص و عام گرديد
Like پاسخ
#22
رحمت نبوی
در انقلاب به نام  اسلام می باید از انقلاب های صدر اوّل سرمشق گرفته شود،
مگر نه بزرگترین و باارزش ترین انقلابات تاریخ را خود حضرت رسول (ص) به راه انداخته است؟

انقلابی که همه شئون اعتقادی و فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و اقتصادی جامعه بشری را دگرگون ساخت. دیدیم که در بیشتر دوران رسالتش همۀ نیروی خود را در مناظرۀ منطقی و موعظه و ارشاد سپری نموده و تحوّل اساسی در فکر جامعه به وجود آورد، و  عدهّ ای طوعاً و رغبتاً  به حضرتش گرویدند، و هستۀ مرکزی اسلام تشکیل یافت.

همین که نوبت به مبارزۀ مسلحانه رسید، با رعایت اصول انسانی و عدالت به جهاد پرداخت و از حدّ ضرورت پا فراتر نگذاشت. وقتی که جنگ منتهی به پیروزی گردید، و فاتحانه به شهر مکّه وارد شد، با بردباری و بزرگواری اعلام کرد:
"هر کس سلاح خود را زمین نهاد، هر کس به خانه شد و در به روی خود بست، هر کس به کعبه پناهنده شد، هر کس به خانۀ ابوسفیان پا نهاد، ایمن است و کسی متعرّض آنان نشود.

سعد بن عبادۀ انصاری که عقده و کینۀ آشتی ناپذیراز قریش به دل داشت، وتصوّر می کرد که روز حسابرسی فرا رسیده است، رجزخوانان می گفت:
امروز، روز انتقام و کشتار است و   اَلیَومُ یَومُ المَلحَمَۀ، اَلیَومُ تَستَحِلُّ الحُرمَۀ  پاس حرمت کسی را نخواهیم داشت
به محض اینکه سخنان وی به گوش آن حضرت رسید، به علی ع فرمود پرچم را از دست سعد بگیر و شخصا گروه او را فرماندهی بکن
سپس با فرمان عطوفت فرمود : اِذهَبُوا، اَنتُمُ الطُّلَقاءُ!
بروید، همه تان آزاد هستید، همۀ گذشته ها را پشت سر گذاشت و هیچ  کدام از جنایات آنان را به رُخشان نکشید و عدالت را به مرز رحمت رسانید،
صلوات الله علیه وآله

بنی امیّه که در دوران جاهلیت با بنی هاشم به رقابت می پرداختند، و از دشمنان سرسخت آن حضرت بودند، و اوقاتی که در مکّه به سر می برد، همه نوع آزار و بی حرمتی و استهزاء را از آنان با بردباری تحمّل می کرد و پس از هجرت به مدینه نیز راحتش نگذاشته، و دم به دم لشکر کشی و ستیزه جویی می نمودند نه تنها از حقوق بشری واز سهم بیت المال محرومشان نساخت ، بلکه عدّه ای از آنان را به کار و ادارۀ امور بر گماشت.
ابوسفیان را به نجران، یزید ابن ابی سفیان را به تیما، خالد بن سعید بن عاص را به صنعا، برادر وی ابان بن سعید را به بحرین و عمروبن سعید را به چند آبادی دیگر مأمور نمود و با همۀ  خون دل که از شهادت عمویش حمزۀ سیّدالشهداء و رفتار وحشیانۀ قاتل وی داشت، اورا هم عفو کرده و همین قدر فرمود: "از دیدگاه من بر کنار باش تا  تو را نبینم.
ودرعین قدرت به سرکوبی منافقان، با نهایت کرم و بزرگواری با آنان رفتار می نموده، و می فرمود:
اِنّی لَم اُومَرأَن أُنَقِّبَ عَلی قُلُوبِ النّاسِ وَلا أَشُقَّ بُطُونَهم
به من دستور داده نشده، آنچه را در دل مردم است، تفتیش کنم و باطن آنان را بشکافم.
گاهی به نحو شگفت انگیز بی حرمتی وخلاف ادب آنان را ندیده و نشنیده می گرفت. ذوالخویصرۀ که بعدها جزو گروه خوارج شده ودر جنگ نهروان کشته شد، درموقع تقسیم غنایم به آن حضرت گفت: یا محمّد إعدِل! همین قدر فرمود:
وَیلَکَ، إن لَم أعدِل، فَمَن یَعدِلُ؟!  بیچاره اگرمن به عدالت رفتار نکنم، دیگر چه کسی رفتار خواهد کرد؟(

در مراجعت ازغزوۀ تبوک، عدّه ای از منافقان توطئه چیده ودر گردنه که مشرف به درّه عمیق بود، به کمین نشستند، تا در تاریکی شب، دور از چشم لشکریان شترِ سواری آن حضرت را رَم داده و نابودش کنند.
همین که به آن محّل رسید، برقی در ابر ظاهر شد و فضا را روشن نمود، به طوری که هم خود آن حضرت و هم حذیفۀ بن الیمان که مهار شتر را به دست داشت، آنان را دیده
و شناختند، به حذیفۀ فرمود: "این راز را هرگز فاش مکن!" و از آن پس، حذیفۀ به صاحب سِرّ رسول الله  نامیده می شد و تا آخر عمر همچنان راز  دار بماند.

رأس المنافقین، عبدالله بن ابی بن سلول که در هر پیشامد و فرصتی از  اخلالگری و کارشکنی فرو گذارنبود، و سیصد نفر از اصحاب آن حضرت را در  جنگ اُحُد إغوا نموده و از شرکت در جنگ باز داشت، و مسلمین دل خونینی از وی داشتند،
روزی فرزندش عبدالله همنام پدر گفت: "یا رسول الله! رفتار پدرم اصحاب شما را ناراحت کرده است و ممکن است کمر قتل او را ببندند و خوی عصبیت جاهلیت در من تحریک شود و نتوانم تحّمل کنم و کاری از من سر بزند که بر ایمان مخلصانه ام صدمه وارد شود، اجازه دهید به دست خودم او را نابود کنم!" پیامبر خدا ص فرمود:
"او پدر توست و جز با نیکوکاری نباید با او رفتار کنی."
و روزی که عبدالله بن ابی به اجل طبیعی درگذشت، آن حضرت فرمود:
"اگر خدا مرا نهی نکرده بود، در بارۀ وی استغفار می کردم و بر جنازه اش نماز می خواندم."

این است اسلام راستین و گوشه ای از روش انقلابی آن بزرگوار که به خودی خود فراگیر شد و چنان اثری در قلوب مردم جاهلیت به جای گذاشت که فوج فوج به اسلام رو آوردند و با همۀ انحرافاتی که پس از رحلتش پدید آمد،
اسلام در کمتر از یک قرن بیشتر دنیای آن روز را فراگرفت.
وَإِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عظیمٍ وَمَا أَرسَلنَاکَ إِلَّا رَحمَۀً لِلعَالَمِینَ

تنها کسی که از بنی امیّه مورد تنبیه آن حضرت واقع شد، حکم بن ابی العاص بود که پشت سر آن حضرت راه می رفت و تقلید او را درمی آورد، و در مجلس بیانات آن حضرت را به استهزاء می گرفت، دستور داد وی را با پسرش مروان از مدینه تبعید کردند.  اما به کجا؟
به خوش آب و هواترین منطقۀ حجاز، یعنی طائف که امروز هم قصور سلطنتی ییلاقی آل سعود در آن محّل واقع شده است.
Like پاسخ
#23
عدل علوی


یکی از بزرگترین انقلابات که در صدر اوّل اسلام به وقوع پیوست، همانا شورشی بود که در اثر سوء سیاست خلیفۀ سوم و درباریانش بر پا شد، و مردم ایالت های بزرگ کشور از هر سو رو به مدینه آورده و خواسته های خودشان را و از آن جمله عزل عدّه ای از عمّال را مطرح کردند و جز طفره وتعلّل و وعده های توخالی پاسخی به آنان داده نمی شد.
از یک سو أمّ المؤمنین عایشه و طلحه و زبیر شورشیان را علیه خلیفه تحریک نموده و بر آتش فتنه دامن می زدند، و از سوی دیگر بنی امیه و درباریان خلیفه او را به مقاومت و سرسختی در مقابل خواسته های مردم وادار می نمودند و کوشش پیگیر علی (علیه السّلام) در اصلاح ذات البین با لجاجت و کارشکنی هر دو گروه مواجه گردید؛ و چون مشاهده کرد کار از مسالمت و مصامحه گذشته است، بی طرفی اختیار کرد و مأیوسانه از مدینه بیرون رفت.

بالاخره مردم ناراضی و عصبانی پس از مدّتی محاصره، خلیفه را از میان برداشتند، آنگاه صاحب نظران واهل حلّ و عقد و بزرگان اصحاب حضرت رسول، از مهاجرین و انصار و سرکردگان شورشیان که جز آن حضرت کسی دیگر را شایستۀ مقام خلافت نمی دانستند، به حضرتش رو آورده و با إصرار و سماجت به زمامداری  دعوت نمودند
و ]ایشان[ خواه ناخواه به قبول التماس آنان تن داد.

او که به مدّت بیست وپنج سال با تحمّل ستم ها و حق کشی ها در بارۀ خود و خاندانش و نیز انحرافاتی که در مسیر اسلام به وجود آمد، روزگاری  گذرانده بود که به گفتۀ خودش گویی خاری در گلویش گیر کرده است،
همین که زمام خلافت را در دست گرفت، گذشته ها را پشت سر نهاده و به فراموشی سپرده، و از روز زمامداری خویش با مردم زمان حساب باز کرد.
نه کسی را که با خلفاء در گذشته همکاری کرده و ثروت هایی اندوخته بودند، مورد مؤاخذه و مجازات قرار داد، و نه مالی از آنان مصادره کرد.
در حدیث از حضرت رضا علیه السلام آمده است:
"اگر زمام خلافت به دستش افتد، به تبعیّت از جدّ بزرگوارش از آنچه که مردم در تصرف دارند، چشم پوشی کرده و کاری به آنان نخواهد داشت، و تنها تخلّفاتی را که در دوران زمامداریش واقع شود، مورد رسیدگی و پیگردی قرار خواهد داد." 

اینک در باب مثال ثروت چند نفر از بزرگان قریش را که مورخان معتبر نوشته اند یادداشت می کنیم:
ترکۀ عبدالرحمن بن عوف هزار شتر و سه هزار میش و یک صد اسب که در چراگاه اطراف مدینه نگهداری می شد، در جُرُف از نواحی مدینه زمین های زراعتی او را ) ۵۸ ( شتران آبکش از بیست چشمه آبیاری می کردند و شمش های طلا را با تبر شکسته و میان ورثه اش قسمت کردند و یک هشتم ماترک در میان چهار نفر همسرانش تقسیم شد و به هر کدام از آنان هشتاد هزار درهم رسید.
ماترک طلحۀ بن عبیدالله یک میلیون درهم و یکصد هزاردینار و املاک غیر منقولش به سی میلیون درهم تقویم شد. و یک هشتم دارایی زبیر بن العوام که میان چهار همسرانش قسمت شد، به هرکدام یک میلیون و یکصد هزار درهم رسید، و جمع دارایی وی به سی و پنج میلیون ودویست هزار درهم بالغ شد،
وقس علیهذا.

یگانه موردی که از روش آن حضرت در موضوع اموال تصرفی اشخاص در تاریخ ثبت شده است، آن قسمت از اراضی خراجیۀ عراق است که متعلّق به مسلمین نسل بعد از نسل )و به اصطلاح امروز ملّی( بود و خلیفۀ سوم آنها را به خویشاوندان خود به تیول داده، و به "قطایع عثمان" شهرت داشت از ) تصرف آنان در آورده و به بیت المال برگرداند، همین و بس.

در ادارۀ مملکت عدۀای از عمّال خلیفۀ سوم را در حوزۀ مأموریتشان مستقر نمود.
ابو موسی اشعری و قاضی شریح در کوفه، اشعث بن قیس در آذربایجان، جریر بن عبدلله در همدان، سعدبن قیس در ری در سمت خودشان باقی ماندند.

عجیب تر اینکه چند نفر از سرشناسان اصحاب پیغمبر )ص( به عذرهای ناموجه از بیعت آن حضرت سرپیچاندند:
سعد بن ابی وقاص، عبدالله بن عمر، مغیرۀ بن شعبۀ، أسامۀ بن زید، حسان بن ثابت، محمّد بن مسلمۀ، زید بن ثابت، کعب بن مالک، عبدالله بن سلام، ]و[ ابومسعود انصاری، کمترین فشاری  ) بر آنان نیاورده، و به حال خودشان رها کرد.
عبدلله بن عمر را به حضورش آورده واز وی خواستند بیعت کند، گفت:
"من آنگاه بیعت می کنم که همۀ مسلمین بیعت کرده باشند." فرمود: "یک نفر کفیل بده." او که مرد لجوجی بود، گفت: "ندارم."
مالک اشتر گفت: "یا امیر المؤمنین، می ترسم فتنه بر پا کند، اجازه ده گردنش را بزنم." فرمود: "حاشا،
من شخصاً از او ضمانت می کنم."
آری، این دیگران بودند که با تهدید به قتل و به آتش کشیدن خانه اش، آن حضرت را وادار به بیعت به خلفای  گذشته می کردند!
در بارۀ حکیم بن حزام که از متابعتش سرباز می زد، فرمود:
ما ألُومُ مَن کَفَّ عَنّا وَعَن غَیرِنا، وَلکِن المُلیم الَّذِی یُقاتِلُنا
من سرزنش نمی کنم کسی را که نه با ماست، و نه با دشمنان ما،
سزاوار سرزنش آن کسی است که با ما سَرِ جنگ و ستیز دارد

آری، جملۀ "هر آن که با ما نیست، بر ما است" از ابداعات لنین و استالین است  نه از سیاست علوی.
از این همه عطوفت ورفتار کریمانۀ آن حضرت عدّه ای از ناسپاسان سوء استفاده کرده و به فتنه انگیزی سر بر افراشتند، وجنگ های جمل و صفین و نهروان را بر او تحمیل کردند.
أمّ المؤمنین عایشه و طلحه و زبیرکه آتش افروزان شورش مردم علیه خلیفۀ سوم بودند،
با توطئه چینی بیعت آن حضرت را شکسته و به بهانۀ واهی خونخواهی خلیفه، جنگ جمل را به راه انداختند که دست کم ده هزار نفر در آن کشته شده   و به پیروزی آن حضرت منتهی گردید؛ و همین که بر خصم غلبه یافت، با جوانمردی هر چه تمام تر با آنان رفتار کرد.
به محمّد بن ابی بکر فرمود: "مواظب باش به خواهرت صدمه  نرسد." محمّد او را به محل امنی رسانده و بازگشت.

طلحه و زبیرهم در بیرون جنگ به دست مروان و عمرو بن جرموز ترور شده و در گذشته،  آنگاه فرمان داد: "هیچ کس نباید فراریان را دنبال کند، یا اسیری را بکشد، و یا به زخمداری آسیب برساند، و یا به مال احدی دست اندازی کند، و یا زنان را آزرده سازد.
تنها آنچه در میدان جنگ در سلاح و  مهمات به جا مانده است، غنیمت حساب می شود.
آنگاه به دیدار عایشه رفت، و به هنگام ورود به منزل او جمعی از زنان بصره که خویشاوندانشان در جنگ کشته شده بودند، به گستاخی رودررو دشنامش داده و ناسزا گفتند.

بعضی از یارانش برآشفته و گفتند: "ما این همه هرزه درایی زنان را تحمّل نمی کنیم و به سزایشان می رسانیم.
" فرمود: "آرام باشید، ما به  زنان مشرکین آزاری نمی رسانیم، چه رسد به اینان که مسلمان هستند.

سپس این خانم ماجراجو را که بر خلاف دستور قرآن  خانه و کاشانه خود را ترک کرده و به فتنه انگیزی و لشکرکشی پرداخته بود، تحت حمایت خود قرار داده، فرمود:
وَلَها بعدُ حُرمتُها الأُولی. و دستور داد وسیله مسافرت وی را فراهم سازند .
عدّه ای محافظ از مردان و زنان مورد اطمینان را به خدمتش گماشته تا به مقصد برسانند و به نوشتۀ تاریخ کامل تا مسافتی او را  مشایعت نمود.

عبدالله ]بن[ زبیر و مروان بن حکم که از فرماندهان لشکر عایشه و از دشمنان سرسخت آن حضرت بودند، بدون هیچ مؤاخذه و پیگرد به سلامت رستند.
عبدالله رهسپار مکه شد و مروان به معاویه پیوست. 
بزرگ ترین توطئه بعد از[ سقیفۀ بنی ساعده که علیه آن بزرگوار به وقوع پیوست، و نتیجتاً اثر شوم آن سیر تاریخ اسلام را دگرگون ساخت و منتهی به شهادت آن حضرت شد، همان بود که به همدستی عدّه ای از خوارج و منافقان اصحاب خودش به وقوع پیوست و به گفتۀ بعضی از نویسندگان ستون پنجم معاویه نیز در جریان کار بوده است   و مسلَّماً تنها عمل یک نفر تروریست نبوده، چنان که در دعای روزهای ماه رمضان می خوانیم:
وَضاعِفِ العذابَ عَلی مَن شَرِکَ فِی دَمِهِ  و در مرثیه ای که ابوالأسود دئلی از یاران آن حضرت سروده است، پای معاویه را هم به میان کشیده است و چنین گوید:
اَلا اَبلِغْ مُعاوِیَۀَ بنَ حَربٍ فَلا قَرَّتْ عَیُونُ الشّامِتینا / اَفِی شَهرِ الصِّیامِ فَجَعتُمونا بِخَیر النّاسِ طُرَّا اَجمَعِینا

مخصوصاً اشعث بن قیس از شب ها پیش به عنوان اعتکاف در مسجد کوفه  جریان جنایت هولناک را از نزدیک زیر نظر گرفته بود.
حُجربن عدی شنید اشعث بن قیس به طور رمز به مخاطب خود هشدار می دهد:
"شتاب کن! روشنایی صبح رسواگر است". حجر یقین کرد توطئۀ خطرناکی در شرف وقوع است و با عجله بیرون رفت تا آن حضرت را خبر کند، ولی آن حضرت از راه
دیگر عازم مسجد شده بود، وقتی به همدیگر رسیدند که فاجعه رخ داده و مولی  در میان خاک وخون از پا درآمده بود.

عکس العمل آن حضرت در برابر این توطئه و جنایت بزرگ را در آخرین وصیّت به فرزندان و خویشان چنین می خوانیم:
یا بَنِی عَبدِالمُطَّلِبِ! لا أُلفِیَنَّکُم  تَخُوضُونَ دِماءَ المُسلِمینَ خَوضاً تَقُولُونَ: "قُتِلَ اَمیرُالمُؤمِنینَ!" اَلا لاتَقْتُلُنَّ بِی إِلّا قاتِلی. اُنظُرُوا اِذا أَنَا مِتُّ مِنْ ضَربَتِهِ هذِهِ، فَاضرِبُوُه ضَربَۀً بِضَربَۀٍ وَلاتُمَثِّلُوُا بِالرَّجُلِ، فَاِنِّی سَمِعتُ رَسولَ اللهِ ]ص[ یقولُ
اِیّاکُم وَالمُثلَۀَ، وَلَو بِالکَلبِ العَقُورِ

)مبادا پس از رحلت من دست به خون مسلمانان بیالایید و بگویید امیرالمؤمنین کشته شده است، نه یک فرد عادی. همانا مباشر قتل من یک نفر است، و یک ضربت به من زده است، می توانید یک ضربت به وی بزنید؛ و نباید عضوی از  بدن او را جدا کنید؛
چه از رسول خدا ]ص[ شنیدم ]که[ فرمود : "از مُثله کردن جانداران بپرهیزید، اگر چه سگ درنده باشد.(

آری! عدل علوی اجازه نمی دهد برای مردم پرونده سازی شود و هر کس که با إبن ملجم تماس گرفته و با او آشنایی یا از وی پذیرایی نموده است، تحت تعقیب و مجازات قراربگیرد. این است که گوشه ای از زندگی و زمامداری رادمرد تاریخ و جانشین به حقِّ رسول خدا ]ص[.
 تنگ شد بر وی این جهان سترگ/  که سرا خُرد بود و مرد بزرگ
Like پاسخ
#24
حکم حبس  13 ساله  آقای روحانی بخاطر مخالفت با قائم مقامی منتظری  -  منتظری : اطلاع نداشتم و کاملا مخالف بودم و بارها گفتم

آقای روحانی از مراجع تقلید رحلت کردن ،
ایشان ار شاگردان برجسته آقای خویی بودن و در 14 سالگی  از آقای خویی اجازه اجتهاد گرفتن (یعنی نوابغ)
آقای روحانی از برجسته ترین  فقیهان محسوب می شوند

ایشان 13 سال در حبس خانگی بودن و  علتی که ذکر شده بوده ، مخالفت آقای روحانی با قائم مقامی آقای منتظری بوده


آقای منتظری یکی از اعضای دفترشان را به دیدار ایشان می فرستند
آقای روحانی به ایشان با لحن گلایه آمیز می گوید وقتی مرا دستگیر کردند یک نفر اسلحه اش را روی سینه من گذاشت و گفت تو ضد انقلاب هستی و باید محصور شوی و حصر تو با نظر آیت الله منتظری است


آقای منتظری در ادامه می گویند من از حصر ایشان بی خبر بودم و وقتی شندیم ایشان را به بهانه مخالفت با قائم مقامی من محصور کرده اند در دیداری با  ری شهری و همچنین احمد خمینی اعتراض کردم و عوارض منفی آن را یاد آور شدم  ، هیچ گاه راضی به حصر ایشان نبودم و بارها اعتراض کردم


یک دلیل روشن :
همه می دانند آقای روحانی 13 سال در حصر بودند که حدود سه و نیم سال آن در زمان قائم مقامی من بوده استاگر حصر ایشان به دستور من بوده است پس چرا ...


من فکر می کنم مساله مخالفت ایشان با قائم مقامی من دستاویزی بود تا کسانی که برای رسیدن به قدرت پس از امام نقشه می کشیدند ، یک مانع و رقیب را به نام و هزینه یک مانع مزاحم دیگر  از سر راه خود بردارند
Like پاسخ
#25
أميرالمومنین عليه السلام در هنگام رويارويى با اهل بصره در میدان كارزار جمل با صدايى بلند زبير را فراخوانده و فرمود:
اى أبا عبد الله،
نزد من بيرون آى!

پس زبير همراه طلحه نزد آن حضرت آمدند، پس حضرت به آنان فرمودند:

بخدا سوگند،
شما دو نفر و اصحاب محمد و نيز خود عائشه و ما اهل بیت علیهم السلام همه خوب مى‏دانيد كه تمامى أصحاب جمل در لسان رسول خدا صلى الله عليه و آله لعن شده ‏اند، و هر كه نسبت افترا به پيامبر بندد از رحمت حق محروم است

پس آن دو (طلحه و زبیر) گفتند:
چگونه چون مائى كه از أصحاب بدر و اهل بهشتيم ملعون هستيم؟
حضرت فرمودند:
اگر من تصديق ميكردم كه شما اهل بهشتيد هرگز تن به جنگ با شما نمى‏دادم!
زبير گفت:
مگر حديث سعيد بن عمرو بن نفيل را نشنيده‏اى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل نموده كه فرمود:
 ده نفر از افراد قريش اهل بهشتند

حضرت فرمود:
اين حديث را از عثمان شنيدم كه در ايام خلافت خود نقل مى‏كرد - او آنها این حدیث را جعل کرده اند -!

زبير به او گفت:
آيا گمان مى‏كنى که عثمان بر پيامبر دروغ بسته است؟

حضرت فرمودند:
من هيچ نمى‏گويم تا تك تك آن افراد بهشتى را نام ببرى، پس زبير گفت: (أبو بكر، عمر، عثمان، طلحه، زبير، عبد الرحمن بن- عوف، سعد بن ابى وقاص، أبو عبيدة بن جراح و سعيد بن عمرو بن نفيل)، پس حضرت فرمود:
نه نفر را نام بردى، دهمى كيست
زبير گفت: دهمى شما هستيد

پس حضرت به او فرمودند: تو خود با اين حديث اعتراف نمودى كه من اهل بهشتم، ولى من به آنچه نسبت به خود و يارانت قائلى منكرم و با بهشتى بودن شما مخالفم
Like پاسخ
#26
امضای تأیید مشروطیت را زمانی از آخوند رحمه‌الله گرفتند که ایشان کاملاً مشغول به فکر و در حال آماده‌سازی و ترتیب مطالب درس بود،
هنگامی که آخوند رحمه‌الله از پله‌های اطاق مطالعه شخصی به پایین می‌آمد تا به مجلس درس برود که تمام فکرش در جمع‌آوری درس بود و برای فکر کردن در امر دیگر وقت نداشت، اساس‌نامه و مرام‌نامه مشروطیت را به ایشان نشان دادند تا امضا کند.
ایشان هم دید قانون اساسی و مجلس قانون‌گذاری و وکلا و نمایندگان مورد وثوق و منتخب مردم و… همه موافق اسلام و دین است و همه احکام و قوانین جاری مملکت بر طبق قرآن و اسلام و زیر نظر شش نفر از فقهای طراز اول است، بی‌درنگ در همان‌جا امضا کرد!
Like پاسخ


پرش به انجمن: