امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانک
#31
براي استيو آب بياوريد

روزي دو غیر مسلمان خسته و تشنه در بيابان گم شدند.

ناگهان از دور مسجدي را ديدند.
ديويد به استيو گفت:
به مسجد كه رسيديم من ميگويم نامم امين است تو بگو نامم محمد است.
استيو گفت:
من به خاطر آب نامم را عوض نميكنم.

به مسجد رسيدند.
روحانی مسجد گفت:
نامتان چيست؟
يكي گفت نامم استيو است و ديگري گفت نامم امين است.

روحانی گفت:
براي استيو آب بياوريد و امين تو تا افطار صبر کن، چون ماه رمضان است.....’’’’’’.....!
Like پاسخ
#32
مریدی لرزان نزد شیخ بشد و عارض گشت: یا شیخ خوابی بس ترسناک بدیدمی...
شیخ گفت: بنال ببینم خواب چه دیده ای که بی قراری؟!
مرید گفت: به خواب دیدم سه گرگ گرسنه مرا دنبال همی نمایند و گاهی بقدر یک مایل و گاهی دو مایل از من فاصله گرفته اما ناگه از تاریکی بیرون جسته و پاچه مرا به دندان گرفتندی، در این میان کسی اندک گوشتی مرا بدادی که به آنها دهم و آنان را سیر نموده و خود را رهایی بخشم، لیک آن تکه گوشت بقدری اندک بوده که دندان نیش آنان را نیز چرب نمیکرد...!

شیخ دستی بر سر کچلش کشید و لختی آن را خاراند و سپس گفت:
آن سه گرگ قبوض آب و برق و گاز بوده که پس از هر ماه و گاهی دو ماه بر تو حمله ور میگردند و آن تکه گوشت یارانه توست که به دستت داده اند...!

مرید چون این تعبیر شگرف را بشنید، گریبان خویش دریده و از سویدای دل  دعاهایی نمود که به دلیل شورانگیز بودن در این مقال نمی گنجد...
Like پاسخ
#33
زن و شوهری در حال مشاهده راز بقا بودند .
زن :  حالم خیلی گرفته
حس میکنم الان این پلنگه آهوی بیچاره رو می گیره و می خوره!
مرد :  عزیزم این قانون طبیعته!
پلنگ اگه گشنه باشه  باید آهو رو بخوره
زن : یه کاری بکن که اونو نخوره!
مرد: تو حالت خوبه؟! من چکار میتونم بکنم؟
زن: خوب گوش کن!  اگه پلنگ آهو رو بخوره به مادرم می گم یه ماه بیاد پیش ما زندگی کنه!

ادامه ماجرا
Like پاسخ
#34
قبر حمال

در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه.

فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد.
یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند.

صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی!
در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود.

مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند.
حمال پیر فریاد میزند "نگهش دار"!
کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد.

جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد:
یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده.

حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد،
خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،
به آرامی و خونسردی می گوید:
" خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر،
من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است
در این بازار میشناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد.

اما مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند.
Like پاسخ
#35
درعصر قاجار رسم بر این بوده است که در خیابانهای تهران زنان از یک طرف و مردان از طرف دیگر عبور کنند. گاهی فریاد آمرانه ماموران نظمیه به گوش می رسید که می گفت «باجی روت رو بگیر»، «ضعیفه تند راه برو». همچنین سوار شدن زن و مرد به یک درشکه اگرچه زن و شوهر و برادر و خواهر بودند ممنوع بود. درشکه چی ها موظف بودند به هنگام سوار کردن زنان کروکی درشکه را بالا بکشند...

«منبع: عبدالحسین ناهید، زنان در جنبش مشروطه »
Like پاسخ
#36
معوقه بانکی
روز داخلی کانادا؛ خاوری درحالی که از ویو پنت هاوسی که با پول های دزدی از بیت‌المال خریده و پا رو پا گذاشته قهوه اش را می‌نوشد!
به اینکه چگونه با همکاری عناصر داخلی بدون هیچ مشکلی از ایران خارج و به کانادا پناهنده شد فکر میکند!
لبخند میزند و به حبس طولانی مدتش فکر میکند!
لبخند رضایت بیشتری میزند و حوله اش را برمی‌دارد به استخر داخل خانه میرود و به ریش همه ملت به خاطر سرگرمی هایی که دولت و دستگاه قضا برای مردم جور میکنند تا سرگرم شوند وصندوق های بیشتری را چپاول کنند، بیشتر میخندد

البته او از یک چیزی ناراحت است وقتی می‌فهمد میشد اندازه رقم تاریخی صندوق ذخیره فرهنگیان دزدی کرد و اسم آن را معوقه بانکی گذاشت و میتوانست به روی خودش نیاورد و اسم دزد و مفسد را یدک نمی کشید
Like پاسخ
#37
آدمها را مهمان کنید


آدمها را مهمان کنید،
مهمان یک جرعه زندگی،
مهمان یک دل خوش،
یک احوالپرسی بی قضاوت،
یک فنجان زندگی بی دغدغه

آدمها را مهمان کنید؛
مهمان مهربانی تان،
این مهمانی به زندگیتان
برکت می دهد...

آدمها را مهمان کنید
به دوست داشتن،
به خیال راحت از حضورتان،
به حس خوب،
به حرفهای بی کینه و کنایه

به لبخندی،
به دعایی،
من شما را با احترام به این
چالش نیک دعوت می کنم.
Like پاسخ
#38
گاهی ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻧﯿﺴﺖ

مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺭﻭﺡ ﻭ ﻗﻠﺐ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ، را تخریب کنی و ﺗﻨﻬﺎ با ﯾﮏ کﻠﻤﻪ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ :
"ببخشید"
ﻣﮕﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻋﻤﺮﯼ ﺭﺍ ﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﮔﻔﺖ:
" ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﯿﮑﻨﻢ "
مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻏﺮﻭﺭ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺧﺮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ی " ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ " ﻏﺮﻭﺭ له ﺷﺪﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺑﺰﻧﯽ !!؟؟
مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺸﻮﯼ ﺑﮕﻮﺋﯽ " ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ "
با ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ : ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩ؟
چه ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺨﺸﯿﺪ؟
گاهی ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻧﯿﺴﺖ ....
کاری ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﻣﺮﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺑﺎﺷﺪ، نیست.
گذﺷﺖ ﻫﻢ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﺎﺭ ﻫﻮﯾﺖ ﻭ
ﺷﺨﺼﯿﺖ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ....
انتظار ﺑﺨﺸﺶ ﻫﻢ ﻧﺎﺑﺠﺎﺳﺖ ....
شخصیت ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﺑﻪ ﺁﺷﻮﺏ ﮐﺸﯿﺪﯼ ، ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺁﺭﺍﻡ نمی ﺷﻮﺩ ...
آدمها را بفهمید، دل، آلزایمر نمی گیرد
Like پاسخ
#39
حقوق دوبرابر
به  آیت الله مدرس گفتند: حقوق نمایندگی کفاف زندگی را نمیدهد، باید حقوق را ۲ برابر کنیم.
گفت: روزی که نماینده شدید میدانستید حقوق چقدر است. اگر ناراحت هستید استعفا بدهید. بعد به مردم بگویید با حقوق دو برابر حاضر به نمایندگی هستید. اگر دوباره رای دادند، حقوق را زیاد کنید.
Like پاسخ
#40
جرج اورول :

همه آدمها با هم برابرند
اما پولدارها محترمترند!
اما دخترها پر طرف دارترند،
اما بچه ها واجب ترند،
اما خانمها مقدم ترند!
اما سفیدها برترند و سیاها بدبخت ترند،
البته تبعیضی در کار نیست؛
در کل همه آدمها با هم برابرند،
اما بعضی ها برابرترند...!
Like پاسخ
#41
شیخی بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، لااله الاالله یادشان می داد ، آنرا برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.
روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد. شیخ همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید: لااله الا اللّه

طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت. اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه می کند. وقتی از او علت را پرسیدند گفت : طوطی به دست گربه کشته شد.
گفتند برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم.
شیخ پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد ، طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد. با آن همه لااله الاالله که می گفت ، وقتی گربه به او حمله کرد ، آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد. زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.

سپس شیخ گفت می ترسم من هم مثل این طوطی باشم ! تمام عمر با زبانمان. لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آنرا ذکر نکنیم ، زیرا قلوب ما هنور آنرا نشناخته است.
Like پاسخ
#42
ولی من این کار رو می کنم

روزی وینستون چرچیل نخست وزیر انگلستان داشته از کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته رد می شد که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش به او میرسد؛ بعد از اینکه کمی درچشم هم نگاه می کنند رقیب میگوید:
" من هیچوقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه!"
چرچیل در حالیکه خودش را کج می کرده و راه را برای رقیب باز میکروه است میگوید:

"ولی من این کار رو می کنم….!!!"
Like پاسخ
#43
مهدی نوری، یکی از فرزندان  آیت الله شیخ فضل الله نوری" رهبر نهضت مشروطه مشروعه"  توسط ایادی انگلیس گمراه شد و از صف اسلام خواهان مشروطه، خارج گردید و پرچم مخالفت با پدر و مشروعه خواهان را برافراشت! پس از آنکه نصایح پدرانه بر وی کارگر نشد،#شیخ_فضل_الله به خاطر مصالح اسلام و مملکت اسلامی از فرزند ناخلف خویش گذشت و او را از خانواده طرد نمود.

نقل است که مهدی در زمان بردار کردن پدرش  ، در پای چوبه دار به شادمانی پرداخت.او چندی بعد توسط فردی ناشناس به هلاکت رسید.از مهدی، فرزندی بنام نورالدین به جای ماند که پسوند فامیلی"کیا" و مرامی مارکسیستی برای خود برگزید و بعدها به ریاست و دبیر اولی حزب توده ایران رسید ( نورالدین کیانوری) .او  پس از قصد توطئه علیه جمهوری اسلامی، دستگیر ولی به علت کهولت سن، تحت نظر خانگی قرار گرفت تا از دنیا رفت .
Like پاسخ
#44
ماست و خیار

نقل است که در زمان ناصرالدین شاه ، روزی امیرکبیر که از حیف و میل سفره های خوراکِ درباری به تنگ آمده بود به شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت می خورند را میل فرمایند!
شاه پرسید که مگر رعیت ما چه میل می کنند؟
امیر گفت : ماست و خیار!
شاه سر آشپزباشی‌ را صدا زد و فرمان داد برای ناهار فردا ماست و خیار درست کند .

سر آشپزباشی‌ به تدارکات چی دستور تهیه مواد زیر را داد :

۱) ماست پر چرب اعلا ۱ من
۲) خیار نازک و قلمی ورامین ۲ من
۳) گردوی مغز سفید بانه ۳ کیلو
۴) پیاز اعلای همدان ۱ من
۵) کشمش اعلا و مویزِ شاهانی بدون هسته ۱ کیلو
۶) نان مرغوب مغز دار خاش خاش دارِ دو آتیشه ۳ من
۷) نعنای باغی اعلا و سبزی‌های بهاری۱ کیلو!
۸) و ...

ناصر الدین شاه بعد از اینکه یک شکم سیر ماست و خیار تناول کردند ، فرمان به یک کاسهِ اضافه داد و در حالی‌ که ترید می فرمودند برگشت و به امیرکبیر گفت : پدر سوخته ها ، رعایای ما چه غذاها می خورند و ما بی‌ خبر بودیم!


هر کس نارضایتی کرد و کفرانِ نعمت ، به چوب و فلک ببندینش ... .
Like پاسخ
#45
بيا برويم به صد و پنجاه سال قبل ،
 به خانه‌هاي حوض دار ، به اتاق‌هاي توو در توو،
من پاييز كه شد انار دانه كنم برايت با گلاب و شكر،
شب‌ها درز پنجره‌ها را با ملافه بگيري كه سرما توي تنمان نرود،

بنشينيم دور كرسي، از حجره بگويي برايم و كسب و كارت.
لبخند بزنم و سيب پوست کنم بعد از شامت بخوري كه خستگي دركني ،
دراز كشيده باشي لا به لاي حرف‌هايت سكوت بشود،
دنبال چشم‌هايت بدود نگاهم بفهمم كه خوابي و لحاف را روي تنت صاف و صوف كنم،

بيا برويم به صد وپنجاه سال قبل ، به همان جايي كه تا زمان پير شدنمان ، يادم نيايد كِي گفتي دوستم داري ،
يادم نيايد كِي كادوهاي يك دفعه اي گرفته باشي برايم ،
ولي خوب بخاطر بياورم لا به لاي ملافه هايي كه لاي درزهاي پنجره ميگذاشتي چقدر 'دوستت دارم' بوده ،

بيا برويم به صدوپنجاه سال قبل به واقعيت ، به پاي هم ديگر پير شدن به ماندن ، به با لباس سفيد رفتن با كفن سفيد برگشتن ،

بيا فاصله بگيريم از امروزي بودن ها از ماهگرد گرفتن ها و سالگرد گرفتن ها ،
از كادو هاي يك دفعه اي از دوستت دارم هاي تلگرامي ،
 از امروز بودن ها و فردا رفتن ها ،

بيا فاصله بگيريم از اين همه مجازي بودن ، بيا برايت انار دان كنم با گلاب و شكر ،
بيا لاي درزهاي پنجره ها را با ملافه بگير كه سرما توي تنمان نرود ،
بيا اصلا حرفي نزن نگو دوستم داري اما واقعي باش ،
اين دنياي امروز دارد حال همه را بهم مي‌زند.
Like پاسخ


پرش به انجمن: