2022-11-11 10:26 AM
خري و اشتري بدور از آبادي بطور آزادانه باهم زندگي مي کردند.... نيمه شبي در حال چريدن علف ، حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادي انسانها شدند. شتر چون متوجه خطر گرديد رو به خر کرد و گفت : اي خر خواهش مي کنم سکوت اختيار کن تا از معرکه دور شويم و مبادا انسانها به حضورمان پي ببرند!" خر گفت : "اتفاقا درست همين ساعت، عادت نعره سر دادن من است." شتر التماس کرد که امشب نعره کردن را بي خيال گردد.تا مبادا بدست انسانها بيافتند. خر گفت: " متأسفم دوست عزيز! من عادت دارم همين ساعت نعره کنم و خودت مي داني ترک عادت موجب مرض است و هلاکت جان!" پس خر بي محابا نعره هاي دلخراش بر ميداشت. از قضا کارواني که در آن موقع از آن آبادي مي گذشت، متوجه حضور آنان گرديدند و آدميان هر دو را گرفته و در صف چارپايان بارکش گذاشتند. صبح روز بعد در مسير راه ، آبي عميق پيش آمد که عبور از آن براي خر ميسر نبود. پس خر را بر شتر نشانيده و شتر را به آب راندند. چون شتر به ميان عمق آب رسيد شروع به پايکوبي و رقصيدن نمود. خر گفت :اي شتر چه مي کني؟ نکن رفيق وگرنه مي افتم و غرق مي شوم." شتر گفت : خر جان، من عادت دارم در آب برقصم.!! ترک عادت هم موجب مرض و هلاکت است!" خر بيچاره هرچه التماس کرد اما شتر وقعي ننهاد. خر گفت تو ديگر چه رفيقي هستي؟! شتر گفت : " چنانکه ديشب نوبت آواز بهنگام خر بود!!! امروز زمان رقص ناساز اشتر است!" شتر با جنبشي ديگر خر را از پشت بينداخت و در آب غرق ساخت. شتر با خود گفت : " رفاقت با خر نادان ، عاقبتي غير از اين نخواهد داشت. هم خود را هلاک کرد و هم مرا به بند کشيد!