امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
کشکول
#16
هشام یکی از زاهدان شام را گفت: مرا پندی ده.
وی خواند:
ویل للمطففین ...تا آخر آیات.
سپس گفت: این از آن کسی بود که پیمانه وکیل کم تر دهد. بنگر که حال آن کس که تمام پیمانه وکیل برد، چون است؟
هشام بسیار گریست.
Like پاسخ
#17
از سخنان بزرگان:
کریم دلی شجاع دارد. بخیل اما سیمائی شجاع را واجد است.
در طلب مفقود آن قدر مباش که موجود را از دست دهی.
Like پاسخ
#18
پادشاهی کس به طلب اقلیدس حکیم فرستاد. وی از رفتن خودداری کرد و وی را نوشت:

آنچه تو را از آمدن به نزد ما مانع می شود، ما را نیز از آمدن نزد تو منع همی کند.
Like پاسخ
#19
جنید مردی را دید که لبانش همی جنبید.
گفت: ای فلان، به چه مشغولی؟
گفت: به ذکر خداوند.
گفت: تو از مذکور به ذکر مشغولی.
Like پاسخ
#20
از سخنان حکیمانه هند: آن گاه که دشمنت به تو نیازمند شود، دوست دارد که زنده مانی و زمانی که دوست تو از تو بی نیاز شود، مرگت را کوچک انگارد.

از سخنان بزرگان: آن دوستی که طمع گرهش زند، یأسش ببرد.
Like پاسخ
#21
حاج‌آقا رضا رفیع، رضاخان و تغییر لباس روحانیت
یک خاطره دیگری در نظرم هست مربوط به حاج‌آقا رضا رفیع که گویا در مجله دنیا عکسی از او انداخته بودند با عمامه و عکس دیگری با کلاه، در آن جا حاج‌آقا رضا رفیع یک مقاله‌ای نوشته بود زیر این عنوان که "چرا من کلاهی شدم". خلاصه آن مقاله این بود که "من با رضاشاه در گرگان بودم و معمم بودم، رضاشاه به من گفت ما به تهران که برگشتیم بعد از بیست و چهار ساعت به طرف خوزستان می‌رویم و شما باید در این سفر همراه ما کلاهی باشی، این امر برای من خیلی گران و سخت بود که تغییر لباس بدهم، گفتم: آقای حاج مخبرالسلطنه نخست‌وزیر می‌دانند که من معمم باشم برای دولت و مقام سلطنت بهتر است، رضاخان گفت: نه خیر همین است که من می‌گویم. لذا ما به تهران که برگشتیم با اکبر میرزای صارم‌الدوله رفتیم خیابان لاله‌زار یک دست کت و شلوار و پاپیون خریدیم به پانصد تومان، بعد وقتی که لباس‌ها را پوشیدم و رفتم به دربار همین شاه فعلی محمدرضا گفت: عجب خوب این لباس به شما می‌آید."

...وقتی که رضاخان حرکت کرد به طرف خوزستان ما هم در رکابش بودیم به قم که رسیدیم رضاخان گفت: شنیدم که حاج شیخ عبدالکریم مریض است آقای دکتر اعلم‌الملک بروند از طرف من از ایشان عیادت و احوال‌پرسی کنند شما هم با او برو، آن وقت من یک قدری مشکلم بود که با کلاه خدمت حاج شیخ بروم. بالاخره رفتیم. وقتی ایشان را عیادت کردیم و برگشتیم رضاخان از دکتر پرسید: آشیخ عبدالکریم راجع به تغییر لباس آقای قائم‌مقام عکس‌العملی نشان نداد؟ دکتر گفت: نه، اتفاقاً از زمین و آسمان صحبت به میان آمد ولی راجع به تغییر شکل لباس حاج‌آقا رضا چیزی نگفت. رضاخان گفت: پس معلوم می‌شود تغییر لباس روحانیت چندان عکس‌العملی ندارد، و از خوزستان که برگشتیم دستور داد که لباس آخوندها را بردارند و تغییر شکل بدهند."
قائم‌مقام این خاطره را در آن مجله نوشته بود، و من این نوشته را به مرحوم امام و آقای شریعتمداری نشان دادم و گفتم ببینید چگونه رضاخان از سکوت مرحوم حاج شیخ سوءاستفاده کرده است.
Like پاسخ
#22
نقل کرده اند که:
?‌
وقتی فردوسی وفات کرد، شیخ ابوالقاسم کرگانی بر او نماز نکرده و عذر آورد که او مداح کفار بوده است. بعد از مدتی خواب دید که حکیم فردوسی در بهشت با فرشتگان است.
شیخ به او می گوید: به چه چیز خدای تعالی تو را آمرزید و در جنت ساکن گردانید؟
فردوسی گفت: به دو چیز، یکی به آنکه تو بر من نماز نکردی و دیگر آنکه این بیت در توحید گفته ام:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم چه ای، هر چه هستی تویی
Like پاسخ
#23
مر سفیهان را رباید هر هوا
زانک نبودشان گرانی قوی

لنگر عقلست عاقل را امان
لنگری در یوزه کن از عاقلان
Like پاسخ
#24
عارفی را پرسیدند: آیا بلائی را شناسی که بر مبتلایش رحم نکنند و نعمتی را که منعمش را حسادت نورزند؟
گفت: بلی، فقیر چنین است.

گویند، عارفی هنگامی که سخن مشهور را شنید که: دو نعمت است که ناشناخته مانده است: سلامتی و ایمنی. گفت: این دو را سومی نیز هست که سپاسش نیز ندارند.
چه مردمان سلامتی و ایمنی را گاه سپاس همی دارند.

گفتند: آن سوم چیست؟
گفت: فقر. چه فقر نیز نعمتی است که بر تمام منعمانش پوشیده است جز آن کسان که خداوند ایشان را نگاه داشته است.
Like پاسخ
#25
از سخنان حکیمان: دوست خویشاوند روح است و اقرباء خویشاوند جسم
Like پاسخ
#26
?خلیفه یِ  بغداد ، امیرِ  دماوند را نزد خود فراخواند و خلعت و لباسِ امیری شهرِ ری را بر تن او پوشاند.
امیر وقتی که به ری بر‌می‌گشت در راه عطسه ای کرد و با آستینِ لباس [هدیه خلیفه بغداد] دماغ خود را پاک کرد.
سخن‌چینان به خلیفه گزارش دادند که: " امیرِ دماوند از لباسِ ارزشمندِ خلیفه به عنوان دستمال استفاده کرده و دماغ خود را پاک کرده‌است!! خلیفه امر کرد که خلعت را از او پس گرفتند و گردنش را  زدند!!
خبر به گوشِ شِبلی [عارف بزرگ] رسید. مدت‌ها بود که خلیفه بغداد ،  شبلی را دعوت کرده‌ بود که به بغداد برود  و در دربار به خلیفه خدمت کند و شبلی[ به این درخواست] پاسخی نداده بود.

شِبلی به خلیفه نوشت : امیرِ دماوند با خلعتی که تو دادی دماغ خود را پاک کرد گردنش را زدی! من چگونه  به حضور  تو بیایم  و به تو خدمت کنم چون خداوند خلعتِ انسانیت  و شرف را به من بخشیده‌است اگر [خداوند] ببیند من آن خلعت نفیس را به تو  بخشیده‌ام [ به ظالمی چون تو خدمت می کنم]  با من چه می‌کند؟!!
تو شایسته ندانستی که خلعتِ تو دستمال بشود، من چگونه خلعتِ شرف و کرامتِ انسانی خود را دستمال تو کنم؟!!
خلیفه در پاسخ نوشت: کاش این سخن زودتر می‌گفتی تا جان امیری را از مرگ رها کرده بودی!!!
Like پاسخ
#27
بازرگانی ورشکسته شد و طلبکارهایش او را به دادگاه کشاندند.‌ بازرگان با یک وکیل مشورت کرد و وکیل به او  گفت : " در دادگاه هر کس از تو چیزی پرسید بگو بله !!"
بازرگان هم پولی به وکیل داد و قرار شد بقیه پول را بعد از دادگاه به وکیل بدهد.
روزِ دادگاه فرا رسید و بازرگان در جوابِ قاضی و طلبکارها  فقط می گفت ؛ بله ...بله
تا این که قاضی گفت : " این بیچاره بخاطر  بدهکاری عقلش را از دست داده،  بهتراست شما او را ببخشید.
طلبکارها هم که دلشان به حالِ او سوخته بود  او را  بخشیدند
فردای آن روز وکیل به خانه یِ  بازر گان رفت و بقیه پولش را طلب کرد ، مرد بدهکار در جوابِ وکیل گفت:‌ "بله" وکیل‌ با تعجب  گفت :" باهمه بله با ما هم بله؟!!"
Like پاسخ
#28
?مردى مجوز مهاجرت از آلمان به روسیه را کسب کرد.
هنگام خروج از آلمان در فرودگاه مامور وسایل او را چک کرد و یک مجسمه را دید ؛ از او پرسید: "این چیه؟"
مرد گفت: "شکل سوالت اشتباهه آقا؟"
"بپرس این کیه؟ این مجسمه هیتلر مرد بزرگ آلمان است که توی تمام کشور عدالت و دموکراسی برقرار کرد. من هم برای بزرگداشت این شخص،  مجسمه اش همیشه همراهمه..."  مامور گمرک گفت : "درسته آقا، بفرمایید."

در فرودگاهِ روسیه مامورِ گمرک هنگام تفتیش،  مجسمه را دید و از مرد پرسید: "این چیه؟" مرد گفت: "بگو این کیه؟... این مجسمه یِ مردی منفور و دیوانه است که مرا مجبور کرد از آلمان برم بیرون. مجسمه اش همیشه همرامه که تف و لعنتش کنم."
مامور گمرک گفت: "بله درسته آقا، بفرمایید..."

چند روز بعد مرد همه فامیل را به خانه اش دعوت کرد؛ پسر برادرش مجسمه را روی طاقچه دید وپرسید: "این کیه؟"
مرد گفت: " پسرم! سوالت اشتباهه ،بپرس این چیه؟
این ده کیلوگرم طلای ۲۴ عیاره که بدون عوارض گمرکی از آلمان به اینجا آوردم!!!"
Like پاسخ
#29
مافیا
در یکی از شهرهای ایتالیا جوانی بود به نام آلفردو . آلفردو دکه کوچکی داشت که در آن عرق سگی می فروخت. او هر بطری عرق سگی را به قیمت دو لیره می فروخت. هزینه تولید عرق سگی چیزی حدود 1.8  لیره بود. برای همین آلفردو در ازای فروش هر بطری عرق سگی چیزی حدود 0.2 لیره سود می برد. او در روز 200 بطری عرق می فروخت و لذا درآمدش روزانه 40 لیره بود و با این 40 لیره با مادرش به دشواری زندگی می گذرانید.
روزی از روزها دولت بنیتو موسولینی قانونی امضا کرد که در آن خرید و فروش عرق سگی ممنوع اعلام می شد. اینگونه بود که فردای آن روز ماموران پلیس به مغازه او هجوم آوردند و مغازه او را پلمپ کردند.
آلفردو بیچاره تنها و سرگردان به پارک پناه برد. او در پارک ناراحت و غمگین شروع به راه رفتن کرد و بر بخت بد خود گریست و گریست . در حالی که سرش را به درختی تکیه داده بود داشت هق هق می زد و از زمین و زمان دل چرکین بود ، ناگهان یک نفر از پشت سرش گفت :
هی آلفردو! خوب شد پیدات کردم. بد جوری تو خماری موندم رفیق. امروز تمام عرق فروشی های شهر رو تعطیل کردند و من هم نمیدونم باید از کجا عرق گیر بیارم. تو چیزی تو خونه ات داری به من بدی ؟ من حاضرم به جای دو لیره ، بهت 10 لیره پول بدم.
آلفردو در بهت فرو رفت. سریع به خانه رفت و در زیر زمین به جست و جو پرداخت. تعدادی بطری عرق سگی پیدا کرد . یکی از آنها را در یک کیسه مشکی گذاشت و یواشکی دوباره به پارک برگشت و بطری را دست مشتری داد و ده لیره را گرفت. او در پایان به مشتری گفت :
اگه باز هم خواستی بیا همینجا. به دوستان قابل اعتمادت هم بگو. اسم رمز هم این باشه :
"آقا ببخشید ! شما دیروز بازی اینتر و یونتوس رو دیدید؟"
در روزهای بعد هم آلفردو به پارک می رفت. هر روز تعداد بیشتری پیدایشان می شد. در هفته اول مشتری های او به ده تن رسیده بود. در هفته دوم مشتری های او سی تن شده بودند. در آمد او کم کم روزانه به 200 لیره رسیده بود. او خانه ای جدید خرید. برای مادرش خدمتکار گرفت که لازم نباشد کار کند. با "ویتوریا " ی جوان نامزد کرد و برای او گردنبند طلا خرید. دوستان جدیدی پیدا کرد :
لئوناردو. کارلو . الساندرو
کم کم شهرتش فزونی گرفت طوری که پلیس از افزایش ثروت او مشکوک شد که نکند که او به صورت مخفیانه دارد عرق سگی میفروشد. این گونه بود که ماموری را برای تحقیقات روانه کرد.
مامور فردایش به اداره برگشت و گفت نه قربان . آلفردو هیچ قانون شکنی ای انجام نداده است.
مامور دیگری را فرستاند و او هم همین را گفت . مامور دیگر هم همین را گفت و اینگونه بود که خیال رئیس پلیس راحت شد که مشکلی در کار نیست.
آن ماموران برای حق السکوت روزانه 5 لیره از آلفردو شیتیل می گرفتند و هر از گاهی هم از خود آلفردو عرق می خریدند. آلفردو در این مدت حسابی به این ماموران رشوه داد . کم کم خود رئیس پلیس هم شروع به رشوه گرفتن کرد.
گذشت تا اینکه بنیتو موسولینی به گسترش یک باند مافیایی در کشور مشکوک شد. او اختیارات سازمان جاسوسی را برای نفوذ در مافیا افزایش داد اما افسوس که دیگر دیر شده بود. آلفردو حتی افرادی را در بین خود مقامات فاشیست خریده بود که از قضا یکی از آنها رئیس اطلاعات موسولینی بود. این شخص از کل کشور برای آلفردو اطلاعات می آورد. مرتب هم موسولینی را در مورد مافیا گیج می کرد. در نهایت آلفردو با متفقین متحد شده و زمینه سقوط موسولینی را فراهم کرد. بعد از روی کار آمد نظام جدید ، نخست وزیران توسط آلفردو نصب و عزل می شدند. در واقع همه سیاستمداران فهمیده بودند که " پدر خوانده " کیست.
چند بار چند تن از سیاستمداران مستقل تلاش کردند که خرید و فروش عرق سگی را بار دیگر آزاد گرداندند اما همگی به شکل فجیعی ترور شدند.
Like پاسخ
#30
گله های گرگ و گوسفند

آورده اند دو مسافر در راهی آشنا شدند پس از طی مسافتی تصمیم گرفتند هر کدام آرزویی کنند و هم صحبت شوند تا مسیر کوتاه شود. اولی گفت: من آرزو می کنم ده ها گله گوسفند داشته باشم تا شیر پشم و گوشتشان را بفروشم و سود سرشاری عایدم شود.

دومی گفت: من هم آرزو می کنم چند گله گرگ داشته باشم تا آنها را سر وقت گوسفند تو بفرستم تا حتی یکی از گوسفندانت باقی نماند. اولی گفت: وای بر تو! آیا رسم رفاقت و مصاحبت این است؟!

دو مسافر با هم گلاویز شده و کار به زد و خورد کشید. وقتی خوب همدیگر را زدند با هم آشتی کردند و قرار گذاشتند تا با اولین کسی که در طی مسیر برخورد می کنند او را داور قرار دهند.

پس از طی مسافتی به پیرمردی الاغ سوار برخوردند که دو جام پر از عسل بر الاغش بار کرده بود. ماجرا را برای پیرمرد تعریف کردند و از او خواستند بین آن دو داوری کند وقتی پیرمرد حکایت آن دو را شنید دو جام عسل را از الاغ پایین آورد و در حالی که عسل ها را زمین می ریخت می گفت: خون من مانند این دو جام عسل بر زمین بریزد اگر شما دو نفر احمق نباشید!!!
Like پاسخ


پرش به انجمن: