ارسالها: 684
موضوعها: 42
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
خواجه محمد مهتاب در شارع نیشابور جوانی قویبنیان بدید که بر اسب نشسته و شمشیر به میان بسته و خنجر در گریبان نهاده و نیزه در دست بگرفته و سر در کلهخود فرو برده است.
گفت: ای جوان، این شمشیر و نیزه با خود به کجا میبری؟
گفت: نشنیدهای که رومیان زیر بیرق صلیب، لشکر میآرایند و بر طبل جنگ میکویند؟ به غزا با ایشان روم.
مهتاب گفت: اگر نروی چه شود؟
جوان گفت: کفر به نیشابور و سبزوار آید و ایمان از میان برود.
مهتاب گفت: اگر کفر به نیشابور آید، چه شود؟ گفت: ستم بر تخت سلطنت بنشیند و انصاف از دلها برود و دروغ بر راست غالب آید و اغنیا بر ضعیفان رحم نیاورند و فحشا روی نماید و سفرۀ خلق از نان تهی گردد و خدای – تبارک و تعالی - روی از ما بگرداند.
مهتاب گفت: ای جوان، حمایل از میان بگشا و به خانه اندر شو، که این کفر که تو میگویی، از نیشابور نرفته است که بازآید.
ارسالها: 684
موضوعها: 42
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
فرمان و برهان
ابن غضایری گوید: در روزگاری پیش از هجوم تیموریان به ملک فارس، در جوانی نزد رشیدالدین بیضاوی فلسفه میخواندیم. به یاد دارم که چون استاد از تعلیم فراغت مییافت و به سوی خانه میرفت، گاه وی را تا درگاه بیت همراه میشدیم و مسئلت میگفتیم.
روزی در میانۀ راه، طالبعلمی از مقام ابن سینا در علوم اوایل پرسید. استاد گفت: از آغاز تا امروز، عالمتر از او کسی را نمیشناسم. طالبعلمی دیگر گفت: پس چگونه است که خواجه محمد مهتاب گفته است که از سقراط یونانی تا ابن رشد اندلسی، هیچ کس فیلسوفتر از ناظمالملک خضرائی، وزیر سلطانشاه قازانی نیست؟
استاد رشیدالدین گفت: خواجه محمد مهتاب، سخن به گزاف نمیگوید؛ اما من از ناظمالملک، بیش از این نمیدانم که از فلسفه هیچ نمیداند و در فقه و کلام و منطق، سخت راجل است. چه، همۀ عمر ردای ریاست از دوش نیفکنده و از سفرۀ سیاست کنار ننشسته و زانوی شاگردی نزد هیچ استادی نزده است.
بر ما است که نزد مهتاب رویم تا پرده از راز ناظمالملک برگیرد.
چون نزد خواجه شدیم و ماجرا بازگفتیم، خواجه چندان بخندید که ما را به حیرت افکند. چون از خنده بازآمد، بر سر سخن شد و گفت: از سقراط و ارسطو تا ابن رشد و غزالی، هیچ فیلسوف یا متکلم را میشناسید که برای فعلی از افعال حضرت واجب تعالی و یا قولی از اقوال او – عزّ اسمُه - النهایه بیش از ده وجه و دلیل بشمارد؟
بنگرید ناظمالملک خضرائی را که برای هر فعل و قول سلطانشاه قازانی، چند ده دلیل از عقل و نقل بیاورد و در هر کرده یا ناکردۀ او، چندین صورت زیبا و سیرت دلربا بيابد؛ چندانکه سلطانشاه بدو گفته است: فرمان از ما و برهان از تو.
ارسالها: 684
موضوعها: 42
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
دلیرمردا که تویی
محمد مهتاب در گذرگاهی در شهر دمشق، شیخ بهاء الدین خطیب را دید که در جامهای فاخر راه میسپرد و مردم بدو سلام و تحیت میگویند و او با نیمنگاهی به آنان پاسخ میگوید.
مهتاب پیش رفت و گفت: دلیرمردا که تویی! خطیب دمشق، چشم در چشم مهتاب انداخت و گفت: من بندهای از بندگان اویم. لیک بگو مرا از چه دلیر خواندی؟
مهتاب گفت: در جوانی، روزگاریچند پیغامرسان سلطان بودم. از شهری به شهری میرفتم و پیام سلطان بازمیگفتم و بازمیگشتم. از آنگاه که پیام سلطان در گوش میکردم تا آنگاه که بر زبان آرم و بازگردم، صد بار مرا روح از تن برفتی و بازگشتی، که مبادا زیاده گویم یا کلمهای واگذارم یا لحن سلطانْ دیگرگونه نمایم یا اگر گیرندۀ پیغام از من پرسشی کرد، آن گویم که خوشایند سلطان نباشد. چگونه نستایم تو را که عمری سخن خدای – عز و جل - با مردم بگفتی، و یک موی از تو سفید نگشت، مگر به درازی عمر؟
دلیرمردا که تویی!
ارسالها: 684
موضوعها: 42
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی
یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز.
شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفهای گرد ما خفته.
پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمیدارد که دوگانهای بگزارد. چنان خواب غفلت بردهاند که گویی نخفتهاند که مردهاند.
گفت: جان پدر! تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی.
ارسالها: 684
موضوعها: 42
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
این وهم و باطن آدمی همچو دهلیزست اولّ در دهلیز آیند آنگه در خانه روند این همه زاییدند و خانه رامعمور دیدند
اگر ایشان بگویند که این خانه قدیم است بر ما حجّت نشود چون مادیده ایم که این خانه حادث است همچنانک آن جانوران که از در و دیوار این خانه رسته اند و جز این خانه چیزی نمی دانند و نمی بینند،
خلقانند که ازین خانهٔ دنیا رسته اند دریشان جوهری نیست منبتشان ازینجاست هم درینجا فرو روند اگر ایشان عالم را قدیم گویند برانبیا و اولیا که ایشان را وجود بوده است پیش از عالم بصد هزار هزار هزار سال چه جای سال و چه جای عدد که آن را نه حدسّت ونه عدد حجّت نباشد که ایشان حدوث عالم را دیده اند همچنانک تو حدوث این خانه را و بعد از آن
آن فلسفیک بسنّی می گوید که حدوث عالم بچه دانستی ای خر تو قِدَم عالم را بچه دانستی.
آخر گفتن تو که عالم قدیمست معنیش اینست که حادث نیست و این گواهی بر نفی باشد آخر گواهی بر اثبات آسان تر باشد از آنک گواهی بر نفی
تو اورا میگویی بچه دانستی که حادث است او نیز میگوید ای قلتبان تو بچه دانستی که قدیم است آخر دعوی تو مشکلتر است و محالتر.
ارسالها: 684
موضوعها: 42
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
کبوتری که کفتار شد
?عبدالملک بن مروان، پیش از پادشاهی، به حفظ قرآن وعلوم دینی علاقه نشان میداد، با محدثین و فقهای مدینه حشر و نشر داشت و از نظر مردم فردی زاهد و عابد بود، به طوری که او را «حمامة المسجد» به معنای کبوتر مسجد مینامیدند. با این حال او پس از حاکم شدن همه ارزشهای اسلامی و اخلاقی را کنار نهاد؛ تا آنجا که نقل شده در حال تلاوت قرآن بود که به او خبر رسید که قرار است پادشاه شود. وی بلافاصله قرآن را برهم نهاد و گفت: "هذا فراق بینی و بینک و هذا آخرالعهد " : این آغاز جدایی میان من و توست و این آخرین دیدار با توست...
عبدالملک پس از کشتن عبدالله بن زبیر در مدینه خطبهای خواند و در انتها چنین گفت: «به خدا سوگند از این پس هر فردی که مرا به رعایت تقوای الهی دستور دهد، او را خواهم کشت».
ارسالها: 684
موضوعها: 42
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
پادشاه و عالم
يكي از پادشاهان، نامه اي به يكي از علماء نوشت در آن نامه از آن عالم خواسته شده بود با شاه رفاقت كند تا وي را نصيحت و راهنمايي بنمايد. آن عالم در جواب نوشت: آن كه ترا نصيحت ميكند با تو رفاقت نميكند و آن كه با تو رفاقت ميكند تو را نصيحت نميكند
ارسالها: 684
موضوعها: 42
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
عاقبت زن خلیفه اموی
روزی حاجب خیزران زن خلیفه مهدی عباسی به نزد وی آمد و گفت: زنی نیکو صورت بر در سراست که جامه ای کهنه بر تن دارد که از هر طرف که بخواهد تن خود را بپوشاند جانب دیگری برهنه گردد و تقاضای حضور دارد، خیزران بنا به توصیه اطرافیان اجازه ورود را به آن زن داد.
چون به حضور خیزران رسید از او پرسید کیستی؟
گفت: من مزنه زن مروان بن محمد آخرین خلیفه اموی هستم که در زمان او ابومسلم قیام نمود و خلافت را به خاندان بنی عباس منتقل کرد،
زینب دختر سلیمان بن علی یکی از زنان محترم بنی عباس در مجلس بود و تا نام مزنه را شنید این جریان در خاطرش خطور کرد که چون ابراهیم امام از فرزندان عباس علیه بنی امیه قیام نمود و مروان بر او دست یافت او را به دار زد و برای عبرت دیگران او را مدتی بر سر دار نگه داشت و جمعی از زنان بنی عباس نزد همین مزنه رفتند که نزد شوهر خود مروان شفاعت نما تا ابراهیم را زا دار فرود آورند و به سخن آنان توجهی نکرد و گفت زنان را در این گونه امور چکار است؟
لذا رو کرد به مزنه و گفت: خدا را سپاس می گویم که جاه و جلال و دولت و اقبال تو به زوال رفت و بدین روز گرفتار شدی هیچ به یاد داری در آن موقع که جمعی از زنان بنی عباس برای شفاعت نزد تو آمدند و تو به خواسته آنها توجهی ننمودی و الحمدلله که ثروت و عزت تو به ذلت مبدل گشت.
مزنه چون این سخنان را بشنید به زینب گفت:
ای دختر عم از مکافاتی که من دیدم بر کرده های بد خویش، در این مدت به نزدیک تو کدام خوش آمده است که اقتداء به من کنی تا تو را نیز این مرتبه حاصل گردد،
این گفت و با عجله برخاست و از نزد خیزران برفت
ارسالها: 684
موضوعها: 42
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
میرزا کوچک خان و گدای سمج
میرزا کوچک خان جنگلی که همراه با مشروطه خواهان در فتح تهران شرکت داشت، در دوران اقامت در تهران از کارهای ناهنجار برخی از مجاهدین افسرده شد. با آنکه در نهایت عسرت می زیست از پذیرش کمکهای مادی سردار محی امتناع می ورزید.
خودش نقل کرد که: روزی بسیار دلتنگ بودم و به سرنوشت مردم ایران می اندیشیدم و رفتار بعضی از کوته نظران را که مدعی نجات ملت اند تحت مطالعه قرار داده بودم که گدائی به من برخورد و تقاضای کمک نمود.
من که در این حال مفلس تر از او بودم و درب جیبم را تار عنکبوت گرفته بود و باصطلاح معروف بخیه به آب دوغ می زدم ، معذرت خواستم و کمک به وی را به وقت دیگر محول ساختم، اما گدای سمج متقاعد نمی شد و پا بپایم می آمد و گریبانم را رها نمی کرد.
در جیبم، حتی یک شاهی پول نداشتم و فنافی الله به نحوه گذراندن آینده ام می اندیشیدم. نه میل داشتم از کسی تقاضای اعانت کنم و نه آهی در بساطم بود که دل را خشنود نگه دارم و گدای پرو دم به دم غوغا می کرد و اصرار زیاده از حدش خشمم را علیه خود برانگیخت. هر جا می رفتم از من فاصله نمی گرفت و با جملات مکرر و بی انقطاع روح آزرده ام را سخت تر می آزرد. عاقبت به تنگ آمده کشیده ای به گوشش خواباندم.
گویی گدای سمج در انتظار همین کشیده بود زیرا فوراً به زمین نقش بست و نفسش بند آمد و جابجا مرد.
از مرگ گدا با همه پرروئیهایش متأثر شدم و چون عمل خود را مستحق مجازات می دانستم بیدرنگ به شهربانی حاضر و خود را معرفی کردم.
رئیس شهربانی یفرم خان ارمنی بود. از این که به پای خود به شهربانی آمده و خود را قاتل معرفی کرده ام متعجب شد و مدتهای مدید برای همین ارتکاب در زندان ماندم تا اینکه اوضاع تغییر کرد و با گذشت مدعیان خصوصی آزاد گردیدم.
ارسالها: 684
موضوعها: 42
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
تیمور لنگ و حافظ
در سال 794 ه. ق تیمور لنگ پس از تصرف شهر شیراز و برانداختن سلسله آل مظفر علمای شیراز را برای مناظره، جمع کرد و کسی را نزد حافظ فرستاد و به حضور خود طلبید. چون ملاقات حاصل شد به حافظ گفت: من اکثر ربع مسکون را با این شمشیر و هزاران جای و والایت را ویران کردم تا سمرقند و بخارا را که وطن مالوف و تختگاه من است آباد سازم، تو مردک به یک خال هندی ترک شیرازی آن را فروختی؟ در این بیت که گفته ای:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را - بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
خواجه حافظ که در برابر آن جلاد بزرگ قرار گرفته بود با لبخند گفت: ای سلطان عالم از آن بخشندگی است که بدین روز افتاده ام. تیمور از این لطیفه خوشش آمد و نه تنها او را مجازات نکرد بلکه او را نوازش نمود.
ارسالها: 684
موضوعها: 42
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
حضرت عيسي ع به يارانش فرمود: «فکر ميکنيد که اگر يكي از شما از كنار برادرش - که درخواب است - عبور كند و ببيند قسمتي از لباسش كنار رفته و قسمتي از عورت او پيداست، آيا تمام جامهي او را کنار ميزند تا بقيهي عورت او نيز نمايان شود يا لباس را به جاي اول باز گرداند تا پوشيده شود؟ »
همه گفتند: آري، آن را مي پوشانيم.
فرمود:« نه اين طور نيست، بلكه بقيه را هم آشكار ميكنيد». در اينجا بود که ياران آن حضرت فهميدند كه ايشان با اين مثال ميخواهند نكتهاي را متذكر شوند،
از اينرو پرسيدند: اي روحالله! چگونه چنين چيزي ممكن است؟
ايشان فرمودند: اين در واقع مثل آنجايي است كه يك نفر به عيبي از برادرش پي ميبرد و سعي در مخفي نگه داشتنِ آن نميكند. اين مطلب را به حق و راستي برايتان ميگويم که: هيچگاه به آنچه ميخواهيد، نميرسيد مگر اينكه آرزوهاي نفساني را ترك كنيد و هيچگاه به آرزوهايِ خود نميرسيد جز در پرتو شکيبايي بر ناملايمات.
ارسالها: 684
موضوعها: 42
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
خواب عجیب
از ابوطالب روایت شده كه عبدالمطلب گفت:
شبى از شبها در حجر اسماعیل خوابیده بودم، ناگاه خواب عجیب و غریبى دیدم، برخاستم در راه یكى از كاهنان مرا دید كه مىلرزم چون آثار تغییر در من مشاهده كرد گفت: چه شده كه بزرگ عرب چنین رنگش تغییر كرده؟ آیا حادثهاى از حوادث روزگار روى داده است؟
گفتم: بله امشب در حجر اسماعیل خوابیده بودم در خواب دیدم كه درختى از پشت من روئیده شد؛ چنان آن درخت بلند گردید كه سرش به آسمان و شاخههایش مشرق و مغرب را گرفته، نورى از آن درخت ساطع گردید كه هفتاد برابر نور خورشید بود، و عرب و عجم را دیدم كه براى آن درخت سجده مىكردند، پیوسته عظمت و نور آن درخت بیشتر مىشد اما گروهى از قریش خواستند آن درخت را قطع كنند، چون نزدیك مىرفتند جوانى كه از همه نیكوتر و پاكیزهتر بود آنها را مىگرفت و پشتهایشان را مىشكست و چشمهایشان را مىكند. پس دست بلند كردم كه شاخهاى از شاخههاى آن را بگیرم آن جوان مرا صدا زد و گفت: تو را از ما بهرهاى نیست، گفتم: درخت از من است و من از آن بهرهاى ندارم؟ گفت بهرهاش از آن گروهى است كه به آن آویختهاند، پس هراسان از خواب بیدار شدم .
چون كاهن این خواب را شنید رنگش متغیر شد و گفت: اگر راست بگویى از صلب تو فرزندى بوجود خواهد آمد كه مالك مشرق و مغرب گردد و پیامبر مىشود.
پس عبدالمطلب گفت: اى ابوطالب سعى كن آن جوانی كه در خواب یارى او میکرد؛ تو باشى .
ابوطالب پیوسته بعد از فوت آن حضرت آن خواب را ذكر مىكرد و مىگفت: والله آن درخت ابوالقاسم امین است .
مرحوم مجلسى(ره) مىفرماید: ظاهرش آن است كه آن جوان تعبیرش امیرالمومنین است
ارسالها: 684
موضوعها: 42
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
فرزدق، سلیمان بن عبدالملک را قصیده ای به مدح بگفت و در آن سرود: و آن زنان شب را در کنار من به روز آوردند و من مهر از در بسته بگرفتم.
سلیمان گفت: فرزدق وای بر تو، نزد من به زنا اقرار کردی و باید حدت زنم. گفت: کتاب آسمانی حد از من برداشته است. گفت: چسان.
گفت: فرموده است:
والشعراء یتبعهم الغاوون تا جائی که می فرماید انهم یقولون مالایفعلون. سلیمان بخندید و وی را بخشود.
ارسالها: 684
موضوعها: 42
Likes Received:
2 in 2 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
پادشاه هند، نامه ای بلند پادشاه عباسی را فرستاد و در آن وی را تهدید بسیار کرد. هارون در پاسخ نوشت: جواب آن است که بینی نه آنچه خوانی.