ارسالها: 641
موضوعها: 37
Likes Received:
0 in 0 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
دشنام
دوستی بین یکی از یاران امام صادق علیه السلام با ایشان موجب شده بود که وقتی مردم می خواستند از او یاد کنند به نام اصلی او توجه نداشتند و به او می گفتند: «رفیق امام صادق علیه السلام».
روزی به همراه امام داخل بازار کفشدوزها شدند، غلام آن شخص نیز همراه ایشان بود و از پشت سر حرکت می کرد. ناگهان به پشت سر خود نگاه کرد، غلام را ندید. سه مرتبه نگاه کرد؛ اما غلام را نیافت.
مرتبه چهارم که سر خود را به عقب برگرداند غلام را دید، با خشم به وی گفت: مادر فلان! کجا بودی؟
تا این جمله از دهانش خارج شد، امام صادق علیه السلام دست خود را بلند کرد و محکم به پیشانی خودش زد و فرمود:
سبحان الله! به مادرش دشنام می دهی؟ کار ناروا به او نسبت می دهی؟ من خیال می کردم تو مردی با تقوا و پرهیزگاری. معلوم شد که ورع و تقوایی در تو وجود ندارد.
گفت: یابن رسول الله! این غلام «سندی» است و مادرش هم از اهل سند است. خودت می دانی که آن ها مسلمان نیستند.
امام فرمود: مادرش کافر بوده که بوده، هر قومی، سنت و قانونی در امر ازدواج دارد. وقتی طبق همان سنت و قانون رفتار کنند عملشان زنا نیست و فرزندانشان زنازاده محسوب نمی شوند.
سپس به او فرمود: دیگر از من دور شو.
بعد از آن، دیگر کسی آن مرد را با ایشان ندید.
ارسالها: 641
موضوعها: 37
Likes Received:
0 in 0 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
می گویند مردی خروسی دزدید چون می خواست به راه خود رود صاحب خروس سر رسید و دزد ، خروس را در زیر قبای خود پنهان کرد اما دم آن بیرون ماند. پس از آن او در برابر پرسش های صاحب خروس قسم می خورد که خروس او را ، او ندزیده است.
قَسمت را باور کنم یا دم خروس را؟
ارسالها: 641
موضوعها: 37
Likes Received:
0 in 0 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود ، فقیری گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت. به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد ،کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت : کجا؟
پول دود کبابی را که خورده ای بده . رندی آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس میکند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت : این مرد را رها کن ، من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد . مرد کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت : بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده بشمار و تحویل بگیر.
کباب فروش گفت : این چه پول دادن است؟ گفت : کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد .
ارسالها: 641
موضوعها: 37
Likes Received:
0 in 0 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
ابوعیناء
در زمان نابینایی او شخصی نزد او آمد . ابو عیناء از او پرسید: کیستی؟
گفت: یکی از فرزندان آدم .
گفت: خدا تو را طول عمر دهاد . من گمان می بردم دیری است که نسل آدم برافتاده است!
ارسالها: 641
موضوعها: 37
Likes Received:
0 in 0 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
درعصر سليمان نبى؛ پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد... اما چند كودك را بر سر بركه ديد... آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از بركه متفرق شدند.
همينكه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اين بار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود... پرنده با خود انديشيد كه اين مردى با وقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من متصور نيست.. پس نزديك شد، ولی آن مرد سنگى بسويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد..
شكايت نزد سليمان برد.... پیامبر آن مرد را احضار کرد و پس از محاكمه وی را به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم او داد... آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت:چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند.. بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد !!!!
و گمان بردم كه از سوى او ايمنم .... پس به عدالت نزديكتر است اگر محاسنش را بتراشيد؛ تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند.
ارسالها: 641
موضوعها: 37
Likes Received:
0 in 0 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند؛ بسیاری هم غر میزدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و…
با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمیداشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
ارسالها: 641
موضوعها: 37
Likes Received:
0 in 0 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
گسترش
مرد فقیری بود که همسرش کره میساخت و او آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت، آن زن کرهها را به صورت دایرههای یک کیلویی میساخت. مرد آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت و در مقابل مایحتاج خانه را میخرید.
روزی مرد بقال به اندازه کرهها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامی که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمیخرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختی در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار میدادیم.
ارسالها: 641
موضوعها: 37
Likes Received:
0 in 0 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
پند لقمان
لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزه ات را بگشا و طعام خور.
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد.
روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد.
روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد.
روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم.
لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.
ارسالها: 641
موضوعها: 37
Likes Received:
0 in 0 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
بزرگمهر وزیر دانای انوشیروان هرروز صبح زود خدمت انوشیروان میرفت و پس از ادای احترام رو در روی انوشیروان میگفت: سحر خیز باش تا کامروا گردی.
شبی انوشیروان به سرداران نظامیاش دستور داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه بزرگمهر منتظر بمانند. چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید لباسهایش از تنش در بیاورند و از هر طرف به او حمله کنند تا راه فراری برای او باقی نماند.
صبح روز فردا وقایع طبق خواسته انوشیروان اتفاق افتاد. بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. چون صلاح ندید برهنه به درگاه انوشیروان برود، به خانه بازگشت و دوباره لباس پوشید. آن روز دیرتر به خدمت پادشاه رسید.
پادشاه خندید و گفت: مگر هر روز نمیگفتی سحر خیز باش تا کامروا باشی؟
بزرگمهر گفت: دزدان امروز کامروا شدند، زیرا آنها زودتر از من بیدار شده بودند. اگر من زودتر از آنها بیدار میشدم و به درگاه پادشاه میآمدم، من کامرواتر بودم.
ارسالها: 641
موضوعها: 37
Likes Received:
0 in 0 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
دباغ در بازار عطرفروشان
روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد.
مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت، همه برای درمان او تلاش میکردند. یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش میپاشید و یکی دیگر عود و عنبر میسوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت.
مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی میگفت. یکی دهانش را بو میکرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر میشد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اینکه خانوادهاش باخبر شدند،
آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است،
با خود گفت: من درد او را میدانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایههای مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است.
کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونهای که میخواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود.
چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد.
مردم تعجب کردند و گفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد.
ارسالها: 641
موضوعها: 37
Likes Received:
0 in 0 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشهای انگور در دست داشت و تناول میکرد. ابلیس گفت: آیا میتوانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایفالحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشهای مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی.
ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی میکنی؟
ارسالها: 641
موضوعها: 37
Likes Received:
0 in 0 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
به سلیمان پیامبر گفتند: آب حیات در اختیار توست میخواهی بنوش. سلیمان با بوتیمار در این باب مشورت کرد و بوتیمار عرض کرد: اگر فرزندان و دوستان هم از این آب بهرهای داشته باشند چه بهتر، وگرنه چه ثمر دارد این زندگی که هر چهار روزی فراق و مرگ یکی از عزیزان را دیدن؟
بگو به خضر که از عمر جاودانه تو را
چه حاصل است بجز مرگ دوستان دیدن
ارسالها: 641
موضوعها: 37
Likes Received:
0 in 0 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخاست و گفت: آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت: با من بیا.
پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت: میخواهم تمام آنها را قربانی کنم و بین فقرا پخش کنم و به کمک احتیاج دارم.
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد باز گردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیشنماز مسجد دوختند. پیشنماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا نگاه میکنید؟ به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود.
ارسالها: 641
موضوعها: 37
Likes Received:
0 in 0 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
از حاتم پرسیدند: بخشندهتر از خود دیدهای؟
گفت:آری! مردی که داراییاش تنها دو گوسفند بود. یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشندهتری.
گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.
ارسالها: 641
موضوعها: 37
Likes Received:
0 in 0 posts
Likes Given: 1
تاریخ عضویت: Jul 2022
اعتبار:
0
روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید.
حاکم پس از دیدن آن مرد بیمقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بینوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گرانبهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.
حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت: میتوانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیدهای محکم پس گردن او نواخت.
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم از کشاورز پرسید: مرا میشناسی؟
کشاورز بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟
سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیام میخواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را میخواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که میخواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیدهای که به من زدی. فقط میخواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بینهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بیانتهاست ولی به خواستهات ایمان داشته باش.