امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
حکایت های تاریخی
#1
حکایت ها و روایت های پند آموز تاریخی
Like پاسخ
#2
خواب عجیب
از ابوطالب روایت شده كه عبدالمطلب گفت:

شبى از شب‌ها در حجر اسماعیل خوابیده بودم، ناگاه خواب عجیب و غریبى دیدم، برخاستم در راه یكى از كاهنان مرا دید كه مى‌لرزم چون آثار تغییر در من مشاهده كرد گفت: چه شده كه بزرگ عرب چنین رنگش تغییر كرده؟ آیا حادثه‌اى از حوادث روزگار روى داده است؟

گفتم: بله امشب در حجر اسماعیل خوابیده بودم در خواب دیدم كه درختى از پشت من روئیده شد؛ چنان آن درخت بلند گردید كه سرش به آسمان و شاخه‌هایش مشرق و مغرب را گرفته، نورى از آن درخت ساطع گردید كه هفتاد برابر نور خورشید بود، و عرب و عجم را دیدم كه براى آن درخت سجده مى‌كردند، پیوسته عظمت و نور آن درخت بیشتر مى‌شد اما گروهى از قریش خواستند آن درخت را قطع كنند، چون نزدیك مى‌رفتند جوانى كه از همه نیكوتر و پاكیزه‌تر بود آنها را مى‌گرفت و پشت‌هایشان را مى‌شكست و چشم‌هایشان را مى‌كند. پس دست بلند كردم كه شاخه‌اى از شاخه‌هاى آن را بگیرم آن جوان مرا صدا زد و گفت: تو را از ما بهره‌اى نیست، گفتم: درخت از من است و من از آن بهره‌اى ندارم؟ گفت بهره‌اش از آن گروهى است كه به آن آویخته‌اند، پس هراسان از خواب بیدار شدم .

چون كاهن این خواب را شنید رنگش متغیر شد و گفت: اگر راست بگویى از صلب تو فرزندى بوجود خواهد آمد كه مالك مشرق و مغرب گردد و پیامبر مى‌شود.

پس عبدالمطلب گفت: اى ابوطالب سعى كن آن جوانی كه در خواب یارى او می‌کرد؛ تو باشى .

ابوطالب پیوسته بعد از فوت آن حضرت آن خواب را ذكر مى‌كرد و مى‌گفت: والله آن درخت ابوالقاسم امین است .

مرحوم مجلسى(ره) مى‌فرماید: ظاهرش آن است كه آن جوان تعبیرش امیرالمومنین است
Like پاسخ
#3
تیمور لنگ و حافظ

در سال 794 ه. ق تیمور لنگ پس از تصرف شهر شیراز و برانداختن سلسله آل مظفر علمای شیراز را برای مناظره، جمع کرد و کسی را نزد حافظ فرستاد و به حضور خود طلبید. چون ملاقات حاصل شد به حافظ گفت: من اکثر ربع مسکون را با این شمشیر و هزاران جای و والایت را ویران کردم تا سمرقند و بخارا را که وطن مالوف و تختگاه من است آباد سازم، تو مردک به یک خال هندی ترک شیرازی آن را فروختی؟ در این بیت که گفته ای:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را - بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
خواجه حافظ که در برابر آن جلاد بزرگ قرار گرفته بود با لبخند گفت: ای سلطان عالم از آن بخشندگی است که بدین روز افتاده ام. تیمور از این لطیفه خوشش آمد و نه تنها او را مجازات نکرد بلکه او را نوازش نمود.
Like پاسخ
#4
میرزا کوچک خان و گدای سمج

میرزا کوچک خان جنگلی که همراه با مشروطه خواهان در فتح تهران شرکت داشت، در دوران اقامت در تهران از کارهای ناهنجار برخی از مجاهدین افسرده شد. با آنکه در نهایت عسرت می زیست از پذیرش کمکهای مادی سردار محی امتناع می ورزید.
خودش نقل کرد که: روزی بسیار دلتنگ بودم و به سرنوشت مردم ایران می اندیشیدم و رفتار بعضی از کوته نظران را که مدعی نجات ملت اند تحت مطالعه قرار داده بودم که گدائی به من برخورد و تقاضای کمک نمود.
من که در این حال مفلس تر از او بودم و درب جیبم را تار عنکبوت گرفته بود و باصطلاح معروف بخیه به آب دوغ می زدم ، معذرت خواستم و کمک به وی را به وقت دیگر محول ساختم، اما گدای سمج متقاعد نمی شد و پا بپایم می آمد و گریبانم را رها نمی کرد.
در جیبم، حتی یک شاهی پول نداشتم و فنافی الله به نحوه گذراندن آینده ام می اندیشیدم. نه میل داشتم از کسی تقاضای اعانت کنم و نه آهی در بساطم بود که دل را خشنود نگه دارم و گدای پرو دم به دم غوغا می کرد و اصرار زیاده از حدش خشمم را علیه خود برانگیخت. هر جا می رفتم از من فاصله نمی گرفت و با جملات مکرر و بی انقطاع روح آزرده ام را سخت تر می آزرد. عاقبت به تنگ آمده کشیده ای به گوشش خواباندم.
گویی گدای سمج در انتظار همین کشیده بود زیرا فوراً به زمین نقش بست و نفسش بند آمد و جابجا مرد.
از مرگ گدا با همه پرروئیهایش متأثر شدم و چون عمل خود را مستحق مجازات می دانستم بیدرنگ به شهربانی حاضر و خود را معرفی کردم.
رئیس شهربانی یفرم خان ارمنی بود. از این که به پای خود به شهربانی آمده و خود را قاتل معرفی کرده ام متعجب شد و مدتهای مدید برای همین ارتکاب در زندان ماندم تا اینکه اوضاع تغییر کرد و با گذشت مدعیان خصوصی آزاد گردیدم.
Like پاسخ
#5
عاقبت زن خلیفه اموی

روزی حاجب خیزران زن خلیفه مهدی عباسی به نزد وی آمد و گفت: زنی نیکو صورت بر در سراست که جامه ای کهنه بر تن دارد که از هر طرف که بخواهد تن خود را بپوشاند جانب دیگری برهنه گردد و تقاضای حضور دارد، خیزران بنا به توصیه اطرافیان اجازه ورود را به آن زن داد.
چون به حضور خیزران رسید از او پرسید کیستی؟
گفت: من مزنه زن مروان بن محمد آخرین خلیفه اموی هستم که در زمان او ابومسلم قیام نمود و خلافت را به خاندان بنی عباس منتقل کرد،

زینب دختر سلیمان بن علی یکی از زنان محترم بنی عباس در مجلس بود و تا نام مزنه را شنید این جریان در خاطرش خطور کرد که چون ابراهیم امام از فرزندان عباس علیه بنی امیه قیام نمود و مروان بر او دست یافت او را به دار زد و برای عبرت دیگران او را مدتی بر سر دار نگه داشت و جمعی از زنان بنی عباس نزد همین مزنه رفتند که نزد شوهر خود مروان شفاعت نما تا ابراهیم را زا دار فرود آورند و به سخن آنان توجهی نکرد و گفت زنان را در این گونه امور چکار است؟
لذا رو کرد به مزنه و گفت: خدا را سپاس می گویم که جاه و جلال و دولت و اقبال تو به زوال رفت و بدین روز گرفتار شدی هیچ به یاد داری در آن موقع که جمعی از زنان بنی عباس برای شفاعت نزد تو آمدند و تو به خواسته آنها توجهی ننمودی و الحمدلله که ثروت و عزت تو به ذلت مبدل گشت.
مزنه چون این سخنان را بشنید به زینب گفت:
ای دختر عم از مکافاتی که من دیدم بر کرده های بد خویش، در این مدت به نزدیک تو کدام خوش آمده است که اقتداء به من کنی تا تو را نیز این مرتبه حاصل گردد،
این گفت و با عجله برخاست و از نزد خیزران برفت
Like پاسخ
#6
پادشاه و عالم

يكي از پادشاهان، نامه اي به يكي از علماء نوشت در آن نامه از آن عالم خواسته شده بود با شاه رفاقت كند تا وي را نصيحت و راهنمايي بنمايد.
آن عالم در جواب نوشت: آن كه ترا نصيحت مي‌كند با تو رفاقت نمي‌كند و آن كه با تو رفاقت مي‌كند تو را نصيحت نمي‌كند
Like پاسخ
#7
کبوتری که کفتار شد

عبدالملک بن مروان، پیش از پادشاهی، به حفظ قرآن وعلوم دینی علاقه نشان می‌داد،
با محدثین و فقهای مدینه حشر و نشر داشت و از نظر مردم فردی زاهد و عابد بود، به طوری که او را «حمامة المسجد» به معنای کبوتر مسجد می‌نامیدند.

با این حال او پس از حاکم شدن همه ارزش‌های اسلامی و اخلاقی را کنار نهاد؛ تا آنجا که نقل شده در حال تلاوت قرآن بود که به او خبر رسید که قرار است پادشاه شود.
وی بلافاصله قرآن را برهم نهاد و گفت:
هذا فراق بینی و بینک و هذا آخرالعهد  :
این آغاز جدایی میان من و توست و این آخرین دیدار با توست...

عبدالملک پس از کشتن عبدالله بن زبیر در مدینه خطبه‌ای خواند و در انتها چنین گفت:
به خدا سوگند از این پس هر فردی که مرا به رعایت تقوای الهی دستور دهد، او را با شمشیر به دو نیم خواهم کرد

 تاريخ الخلفأ
Like پاسخ
#8
پادشاهی کس به طلب اقلیدس حکیم فرستاد.
وی از رفتن خودداری کرد و وی را نوشت:

آنچه تو را از آمدن به نزد ما مانع می شود، ما را نیز از آمدن نزد تو منع همی کند.
Like پاسخ
#9
حاج‌آقا رضا رفیع، رضاخان و تغییر لباس روحانیت

 گویا در مجله دنیا عکسی از حاج‌آقا رضا رفیع انداخته بودند با عمامه و عکس دیگری با کلاه،
در آن جا حاج‌آقا رضا رفیع یک مقاله‌ای نوشته بود زیر این عنوان که "چرا من کلاهی شدم".

خلاصه آن مقاله این بود که "من با رضاشاه در گرگان بودم و معمم بودم، رضاشاه به من گفت ما به تهران که برگشتیم بعد از بیست و چهار ساعت به طرف خوزستان می‌رویم و شما باید در این سفر همراه ما کلاهی باشی، این امر برای من خیلی گران و سخت بود که تغییر لباس بدهم،
گفتم: آقای حاج مخبرالسلطنه نخست‌وزیر می‌دانند که من معمم باشم برای دولت و مقام سلطنت بهتر است، رضاخان گفت: نه خیر همین است که من می‌گویم. لذا ما به تهران که برگشتیم با اکبر میرزای صارم‌الدوله رفتیم خیابان لاله‌زار یک دست کت و شلوار و پاپیون خریدیم به پانصد تومان، بعد وقتی که لباس‌ها را پوشیدم و رفتم به دربار همین شاه فعلی محمدرضا گفت: عجب خوب این لباس به شما می‌آید."

...وقتی که رضاخان حرکت کرد به طرف خوزستان ما هم در رکابش بودیم به قم که رسیدیم
رضاخان گفت: شنیدم که حاج شیخ عبدالکریم مریض است آقای دکتر اعلم‌الملک بروند از طرف من از ایشان عیادت و احوال‌پرسی کنند شما هم با او برو،
آن وقت من یک قدری مشکلم بود که با کلاه خدمت حاج شیخ بروم. بالاخره رفتیم.
وقتی ایشان را عیادت کردیم و برگشتیم
رضاخان از دکتر پرسید: آشیخ عبدالکریم راجع به تغییر لباس آقای قائم‌مقام عکس‌العملی نشان نداد؟
دکتر گفت: نه، اتفاقاً از زمین و آسمان صحبت به میان آمد ولی راجع به تغییر شکل لباس حاج‌آقا رضا چیزی نگفت.
رضاخان گفت: پس معلوم می‌شود تغییر لباس روحانیت چندان عکس‌العملی ندارد، و از خوزستان که برگشتیم دستور داد که لباس آخوندها را بردارند و تغییر شکل بدهند.
Like پاسخ
#10
نقل کرده اند که:
?‌
وقتی فردوسی وفات کرد، شیخ ابوالقاسم کرگانی بر او نماز نکرده و عذر آورد که او مداح کفار بوده است. بعد از مدتی خواب دید که حکیم فردوسی در بهشت با فرشتگان است.
شیخ به او می گوید: به چه چیز خدای تعالی تو را آمرزید و در جنت ساکن گردانید؟
فردوسی گفت: به دو چیز، یکی به آنکه تو بر من نماز نکردی و دیگر آنکه این بیت در توحید گفته ام:
جهان را بلندی و پستی تویی                 ندانم چه ای، هر چه هستی تویی
Like پاسخ
#11
حکایت

خلیفه یِ  بغداد ، امیرِ  دماوند را نزد خود فراخواند و خلعت و لباسِ امیری شهرِ ری را بر تن او پوشاند.
امیر وقتی که به ری بر‌می‌گشت در راه عطسه ای کرد و با آستینِ لباس [هدیه خلیفه بغداد] دماغ خود را پاک کرد.
سخن‌چینان به خلیفه گزارش دادند که: " امیرِ دماوند از لباسِ ارزشمندِ خلیفه به عنوان دستمال استفاده کرده و دماغ خود را پاک کرده‌است!!
خلیفه امر کرد که خلعت را از او پس گرفتند و گردنش را  زدند!!

خبر به گوشِ شِبلی [عارف بزرگ] رسید. مدت‌ها بود که خلیفه بغداد ،  شبلی را دعوت کرده‌ بود که به بغداد برود  و در دربار به خلیفه خدمت کند و شبلی[ به این درخواست] پاسخی نداده بود.

شِبلی به خلیفه نوشت :
امیرِ دماوند با خلعتی که تو دادی دماغ خود را پاک کرد گردنش را زدی!
من چگونه  به حضور  تو بیایم  و به تو خدمت کنم چون خداوند خلعتِ انسانیت  و شرف را به من بخشیده‌است
اگر [خداوند] ببیند من آن خلعت نفیس را به تو  بخشیده‌ام [ به ظالمی چون تو خدمت می کنم]  با من چه می‌کند؟!!

تو شایسته ندانستی که خلعتِ تو دستمال بشود، من چگونه خلعتِ شرف و کرامتِ انسانی خود را دستمال تو کنم؟!!

خلیفه در پاسخ نوشت:
کاش این سخن زودتر می‌گفتی تا جان امیری را از مرگ رها کرده بودی!!!
Like پاسخ
#12
ضرب المثل غوره نشده مویز شده در مورد کسی بکار می‌برند که در عین کوچکی بخواهد بزرگی بفروشد و بزرگی کند.

می‌گویند روزی ملک الشعرای بهار شاعر معروف در مجلسی نشسته بود و حضار برای آزمایش طبع وی چهار کلمه را انتخاب کردند تا وی آنها را در یک رباعی بیاورد.کلمات انتخاب شده عبارت بودند از: خروس  ، انگور ، درفش ، سنگ

ملک الشعرای بهار گفت:
برخاســـت خروس صبح برخیز ای دوســت
خون دل انگور فکـــن در رگ و پوســت
عشق من و تو صحبت مشت است و درفش
جور دل تو صحبت سنگ است و سبوست

جوانی خام که در مجلس حاضر بود گفت : این کلمات با تبانی قبلی انتخاب شده اند.اگر راست میگوئید ، من چهار کلمه انتخاب میکنم و شما آنها را در یک رباعی بیاورید.
سپس این چهار کلمه را انتخاب نمود: آئینه ، اره ، کفش ، غوره

بدیهیست آوردن این کلمات دور از ذهن در یک رباعی کار ساده ای نبود ، لیکن ملک الشعرا شعر را اینگونه گفت:
چون آینه نور خیز گشتی احسنت
چون اره به خلق تیز گشتی احسنت
در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره نشده مویز گشتی احسنت
Like پاسخ
#13
پادشاهی نذر کرد اگر حاجتش براید "چندین درهم به زاهدان‌" بدهد
حاجتش براورده شد و کیسه‌ای پول برای پخش درمیان زاهدان به یکی از اطرافیانش داد.

چند روزی گذشت و او کیسه را به پادشاه داد و گفت "  آن که زاهد است نمی ستاند و آنکه می ستاند زاهد نیست.
Like پاسخ
#14
ژوزف گیوتین، خیرخواهی که بدنام شد


روزی از روزهای ماه می ۱۷۳۸ در فرانسه، زنی که واپسین ایام بارداری خود را می‌گذراند و در حال رفتن به پایین خیابان سنته بود، ضجه‌های مردی را شنید که در گردونهٔ استخوان‌شکن شهر اعدام می‌شد.

اعدام بدین طریق بود که فرد محکوم به مرگ را بر چرخی بزرگ می‌بستند و دست و پای او را از طرفین، همچون ستارۀ دریایی، می‌کشیدند. آنگاه با چوب‌دستی بدن وی را می‌کوفتند تا استخوان‌هایش خرد شود.

فریادهای مرد چنان دردناک و تأثرآور بود که زن درست در همان لحظه و همان‌جا وضع حمل کرد.

و اینگونه بود که «ژوزف اینیاس گیوتین  متولد شد. چنانکه مورخ فرانسوی، دنیل آراس، نوشته است:

«وضعیتی که گیوتین در آن تولد یافت، بر شهرت او در آینده تأثیری قطعی گذاشت». گیوتین، بزرگ می‌شد تا یکی از مرگ‌بارترین ابزارهای اعدام را در عصر خویش ابداع کند. اما پیش از آنکه گیوتین را اختراع کند، بخشی از عمر خویش را وقف اِعمال نفوذ علیه مجازات مرگ در فرانسه کرد.

گیوتین ابتدا برای مدت کوتاهی استاد ادبیات دانشگاه بوردو شد؛ اما پس از آن به پاریس رفت و به مطالعهٔ پزشکی پرداخت. سپس در این شهر، به پزشکی فعال تبدیل شد. در سال ۱۷۸۸، وی اعلامیه‌ای نگاشت با عنوان «عریضهٔ شهروندان زندۀ پاریس». در این اعلامیه خواستار آن شد که گروه‌های غیراشرافی نمایندگان بیشتری در هیئت قانون‌گذاری داشته باشند. این هیئت «مجلس طبقاتی» [۱] نامیده می‌شد. سال بعد، عمدتاً به‌علت توجهی که در نتیجهٔ اعلامیهٔ مذکور مزبور نصیب وی شد، گیوتین در شمار نمایندگان مجلس قرار گرفت و زندگی سیاسی‌اش را آغاز کرد.

وی در مقام سیاست‌مدار، بیشتر فعالیت خود را بر اصلاحات پزشکی متمرکز کرد. او همچنین از مخالفان مجازات مرگ بود و شاید چون دریافته بود که امحای یک‌بارۀ این نوع مجازات نامحتمل است، نیروی خود را برای انسانی‌ترکردن و عادلانه‌ترکردن آن صرف کرد.

در آن زمان در فرانسه تنها اشراف‌زادگان محکوم به مرگ از این امتیاز برخوردار بودند که گردنشان را با شمشیر بزنند درحالیکه اغلب مجرمان به دار آویخته می‌شدند یا محکوم به مرگ با گردونهٔ استخوان‌شکن می‌‌گشتند.

در دهم اکتبر ۱۷۸۹، گیوتین طرحی را به دولت فرانسه پیشنهاد و در آن توصیه کرد نوعی دستگاه گردن‌زنی، به ابزار رسمی برای اعمال مجازات مرگ تبدیل شود. در بدو امر، پیشنهاد وی توجه اندکی را به خود جلب کرد اما در دسامبر همان سال، گیوتین در مجلس ملی [۲] سخنرانی‌ای کرد که سبب شد هم خود وی و هم ایده‌اش شهرتی بین‌المللی یابد. درحالی‌که شور و هیجان بر او غلبه کرده بود، به مخاطبانش گفت: «اکنون من با این دستگاه، گردن شما را در طرفةالعینی می‌زنم؛ ولی اصلاً آن را احساس نمی‌کنید.» این همان لحظه‌ای بود که نام گیوتین تا ابد، با گردن‌زنی مترادف می‌شد. 

علی‌رغم آنکه سخنان گیوتین در نزد عموم به تمسخر گرفته شد، درنهایت تمام پیشنهادهای او تصویب شدند. در سوم ژوئن ۱۷۹۱، مجلس ملی دستوری صادر کرد مبنی بر اینکه دستگاه گردن‌زنیِ مزبور تنها ابزار برای اعدام قانونی مجرمان باشد و سیاست‌مداری به نام «پی‌یر لوئی رودره» مسئول نظارت بر اجرای آن شد.

«رودره» در دهم مارس ۱۷۹۲ با گیوتین تماس گرفت و از او خواست که خود وارد عمل شود؛ اما هیچ سندی مبنی‌بر اینکه دکتر گیوتین این درخواست را پذیرفته است یا نه، وجود ندارد. رودره در آغاز تقلای زیادی کرد تا افرادی را برای این کار استخدام کند؛ چراکه کسی حاضر به پذیرفتن همکاری در چنین پروژه‌ای نبود.

سرانجام رودره با فردی آلمانی‌تبار به نام «توبیاس اشمیت» به توافق رسید تا گیتوتین را به کار اندازد.

در ابتدا دستگاه را با بریدن سر گوسفند، گوساله و اجساد انسان‌ آزمودند. نخستین انسانی که قربانی گیوتین شد، «نیکلاس ژاک پلتیه» بود که در سال ۱۷۹۲ گردن زده شد. از این زمان، گیوتین تا دو سدۀ دیگر رایج بود، یعنی تا هنگامی که مجازات مرگ در فرانسه، در سال ۱۹۸۱ ملغی شد.

به نوشتهٔ «چمبرز ادینبورگ جرنال»، دکتر گیوتین تا واپسین لحظهٔ حیات به‌سبب مشارکتش در ساخت این دستگاهِ آدم‌کشی سخت متأسف بود.

بر خلاف این افسانهٔ رایج که گیوتین خود با گیوتین گردن زده شد، وی در سال ۱۸۱۴ و در ۷۵سالگی به علل طبیعی درگذشت.


پی‌نوشت‌ها:

1. The Estates General

مجلس طبقاتی، مجلس قانونگذاری فرانسه تا سال ۱۷۸۹ بوده است. این مجلس نمایندگانی از روحانیون، اشراف و مردم عادی را دربرمی‌گرفت.

2. National Assembly

مجلسی که اعضای آن را مردم ازطریق انتخابات برمی‌گزیدند.
Like پاسخ
#15
حضرت استاد آیت الله شجاعی نیز در زمرهٔ پارسایانی بود که فقر شدید دوران جوانی نه تنها مخل علم آموزی و تهذیب او نگردید، بلکه ارادهٔ او را در طی طریق تقوی و دانش صد چندان نمود.
او، که گاه از شدت فقر، استطاعت خرید حتی یک قرص نان سنگک ۴ ریالی را هم نداشت و سه سال تمام در نهایت فقر، از نان سیر نگشت،
با تمامی این مشقات لحظه ای از آموختن نیاسود.
Like پاسخ


پرش به انجمن: