2022-07-12 11:26 PM
إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ كانَ مِيقاتاً
در زمان خلافت عمر بن خطاب، مسالهای پیش آمد كه نزد عمر مطرح كردند[ظاهرا دو زن زایمان كرده بودند و یك دختر و یك پسر به دنیا آمده بود و هریك مدعی آن بودند كه پسر مال اوست]. عمر با اطرافیانش مشورت كرد و هیچکس راه حل مناسبی ارائه نداد. با صدای بلند گفت: ای جماعت مهاجر و انصار،درباره این معضل چه نظری دارید؟گفتند: تو امیر مومنان و خلیفه پیامبر ص هستی و كار به دست خودت است.عصبانی شد و گفت: »ای كسانی كه ایمان آوردهاید تقوای الهی پیشه كنید و سخن محکم بگویید »(احزاب/70) سپس گفت: به خدا سوگند كه خودتان میدانید كه چه كسی راه حل این را بلد است و از همه بدان عالمتر است.گفتند: آیا منظورت علی بن ابیطالب است؟گفت: چه كسی با او برابری میكند؟و آیا دیگر مادری میتواند همچون او بزاید؟گفتند: آیا او را نزد تو حاضر كنیم؟
گفت: هیهات! بزرگی از بنی هاشم و خاندان پیامبر خدا ص را؟ بیایید ما نزد او برویم.
پس عمر و همراهیانش به سراغ حضرت علی ع رفتند
و او را در كنار دیواری یافتند كه مشغول تعمیر آن بود و با خود این آیات را زمزمه میكرد كه
أَيَحْسَبُ الْإِنْسَانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدًى
«آیا انسان چنین حساب میكند كه بیهوده و باطل وانهاده میشود؟! »...
و اشك میریخت.
مردم از گریه او به گریه افتادند،
تا اینکه ساكت شد و همه ساكت شدند.
عمر مساله را مطرح كرد و جوابی نیکو گرفت. سپس گفت: اما به خدا سوگند ای ابوالحسن خداوند تو را برگزیده بود اما چه كنیم كه قومت این را نخواستند.
حضرت فرمود: ای اباحفص ،از این طرف و آن طرف احاله دادن كوتاه بیا !
إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ كانَ مِيقاتاً
«همانا روز جدایی [روز قیامت]، میقات همگان است»
(نبأ/17 )
عمر دست روی دست زد و با ناراحتی از آنجا رفت
در زمان خلافت عمر بن خطاب، مسالهای پیش آمد كه نزد عمر مطرح كردند[ظاهرا دو زن زایمان كرده بودند و یك دختر و یك پسر به دنیا آمده بود و هریك مدعی آن بودند كه پسر مال اوست]. عمر با اطرافیانش مشورت كرد و هیچکس راه حل مناسبی ارائه نداد. با صدای بلند گفت: ای جماعت مهاجر و انصار،درباره این معضل چه نظری دارید؟گفتند: تو امیر مومنان و خلیفه پیامبر ص هستی و كار به دست خودت است.عصبانی شد و گفت: »ای كسانی كه ایمان آوردهاید تقوای الهی پیشه كنید و سخن محکم بگویید »(احزاب/70) سپس گفت: به خدا سوگند كه خودتان میدانید كه چه كسی راه حل این را بلد است و از همه بدان عالمتر است.گفتند: آیا منظورت علی بن ابیطالب است؟گفت: چه كسی با او برابری میكند؟و آیا دیگر مادری میتواند همچون او بزاید؟گفتند: آیا او را نزد تو حاضر كنیم؟
گفت: هیهات! بزرگی از بنی هاشم و خاندان پیامبر خدا ص را؟ بیایید ما نزد او برویم.
پس عمر و همراهیانش به سراغ حضرت علی ع رفتند
و او را در كنار دیواری یافتند كه مشغول تعمیر آن بود و با خود این آیات را زمزمه میكرد كه
أَيَحْسَبُ الْإِنْسَانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدًى
«آیا انسان چنین حساب میكند كه بیهوده و باطل وانهاده میشود؟! »...
و اشك میریخت.
مردم از گریه او به گریه افتادند،
تا اینکه ساكت شد و همه ساكت شدند.
عمر مساله را مطرح كرد و جوابی نیکو گرفت. سپس گفت: اما به خدا سوگند ای ابوالحسن خداوند تو را برگزیده بود اما چه كنیم كه قومت این را نخواستند.
حضرت فرمود: ای اباحفص ،از این طرف و آن طرف احاله دادن كوتاه بیا !
إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ كانَ مِيقاتاً
«همانا روز جدایی [روز قیامت]، میقات همگان است»
(نبأ/17 )
عمر دست روی دست زد و با ناراحتی از آنجا رفت