2022-07-27 05:29 AM
دلیرمردا که تویی
محمد مهتاب در گذرگاهی در شهر دمشق، شیخ بهاء الدین خطیب را دید که در جامهای فاخر راه میسپرد و مردم بدو سلام و تحیت میگویند و او با نیمنگاهی به آنان پاسخ میگوید.
مهتاب پیش رفت و گفت: دلیرمردا که تویی! خطیب دمشق، چشم در چشم مهتاب انداخت و گفت: من بندهای از بندگان اویم. لیک بگو مرا از چه دلیر خواندی؟
مهتاب گفت: در جوانی، روزگاریچند پیغامرسان سلطان بودم. از شهری به شهری میرفتم و پیام سلطان بازمیگفتم و بازمیگشتم. از آنگاه که پیام سلطان در گوش میکردم تا آنگاه که بر زبان آرم و بازگردم، صد بار مرا روح از تن برفتی و بازگشتی، که مبادا زیاده گویم یا کلمهای واگذارم یا لحن سلطانْ دیگرگونه نمایم یا اگر گیرندۀ پیغام از من پرسشی کرد، آن گویم که خوشایند سلطان نباشد. چگونه نستایم تو را که عمری سخن خدای – عز و جل - با مردم بگفتی، و یک موی از تو سفید نگشت، مگر به درازی عمر؟
دلیرمردا که تویی!
محمد مهتاب در گذرگاهی در شهر دمشق، شیخ بهاء الدین خطیب را دید که در جامهای فاخر راه میسپرد و مردم بدو سلام و تحیت میگویند و او با نیمنگاهی به آنان پاسخ میگوید.
مهتاب پیش رفت و گفت: دلیرمردا که تویی! خطیب دمشق، چشم در چشم مهتاب انداخت و گفت: من بندهای از بندگان اویم. لیک بگو مرا از چه دلیر خواندی؟
مهتاب گفت: در جوانی، روزگاریچند پیغامرسان سلطان بودم. از شهری به شهری میرفتم و پیام سلطان بازمیگفتم و بازمیگشتم. از آنگاه که پیام سلطان در گوش میکردم تا آنگاه که بر زبان آرم و بازگردم، صد بار مرا روح از تن برفتی و بازگشتی، که مبادا زیاده گویم یا کلمهای واگذارم یا لحن سلطانْ دیگرگونه نمایم یا اگر گیرندۀ پیغام از من پرسشی کرد، آن گویم که خوشایند سلطان نباشد. چگونه نستایم تو را که عمری سخن خدای – عز و جل - با مردم بگفتی، و یک موی از تو سفید نگشت، مگر به درازی عمر؟
دلیرمردا که تویی!